کدخبر :227918 پرینت
06 اردیبهشت 1398 - 08:15

مهشید وقتی به خانه پسرعموی امید رفت عفت خودش را باخت!

من از روابط نامتعارف با جنس مخالف هیچ گونه آگاهی نداشتم و تنها از طریق فضاهای مجازی در جریان برخی دوستی های خیابانی قرار می گرفتم و دوست داشتم زودتر ازدواج کنم و زندگی مستقلی را تشکیل دهم ولی به خاطر این که راهنمای درستی در زندگی ام نبود به بیراهه رفتم و در جست و جوی محبت همه هستی ام را از دست دادم تا جایی که ...

متن خبر

به گزارش رکنا، دختر 17ساله به نام مهشید که به همراه مادرش و برای اعلام شکایت از یک پسر جوان وارد کلانتری شده بود، در حالی که اشک ریزان بیان می کرد «امید» مرا فریب داد و زندگی ام را به نابودی کشاند، درباره سرگذشت اسفبار خود به کارشناس اجتماعی کلانتری سیدی مشهد گفت: از روزی که چشم باز کردم جز فریاد و درگیری های پدر و مادرم چیزی ندیدم. از دوران کودکی فقط خاطراتی از ترس و وحشت هایی برایم باقی مانده است که با هر بار مشاجره و کتک کاری های پدر و مادرم به گوشه اتاقی می خزیدم و با چشمانی وحشت زده جیغ می کشیدم. بزرگ تر که شدم از میان جملات توهین آمیز پدر و مادرم دریافتم که درگیری آن ها به خاطر مصرف موادمخدر است.

خلاصه، هشت سال بیشتر از عمرم نگذشته بود که فهمیدم آن ها از یکدیگر طلاق گرفته اند. آن روز وقتی از مدرسه به خانه بازگشتم، مادرم هنگام مصرف موادمخدر ماجرای جدایی از پدرم را برایم بازگو کرد و من در حالی که اشک هایم داخل استکان چای می ریخت ناباورانه فقط گوش می کردم اما نمی دانستم که این ماجرا سرنوشت مرا نیز تغییر می دهد. از سوی دیگر مادرم بیماری ریوی داشت و به ناچار حدود دوماه از سال را در مراکز درمانی تهران سپری می کرد. من هم که کنار مادرم مانده بودم در این مدت آواره منازل بستگان و دوستان مادرم می شدم.

چند سال بعد دیگر نتوانستم ادامه تحصیل بدهم و در حالی که برای دوستانم دلتنگ بودم، بالاخره درس و مدرسه را رها کردم و خانه نشین شدم. مادرم برای تامین هزینه های زندگی در بیرون از منزل کار می کرد و من هم برای رفع تنهایی هایم به گشت و گذار در شبکه های اجتماعی می پرداختم و با انواع و اقسام ارتباط با جنس مخالف آشنا می شدم تا این که در 14 سالگی با پسری به نام «امید» آشنا شدم. او شاگرد یک کارگاه تولیدی بود و من هر روز که برای خرید مایحتاج زندگی به خواربار فروشی محله می رفتم او را می دیدم که با نگاه های عاشقانه به من می نگریست.

آن روزها من تشنه ذره ای محبت بودم به طوری که حتی لبخندهای آن جوان هم برایم لذت بخش بود. طولی نکشید که ارتباط پنهانی من و امید با رد و بدل کردن یک شماره تلفن آغاز شد و من به امید ازدواج با او به همه خواسته هایش تن می دادم. ارتباط های ما به دیدارهای مخفیانه نیز کشید تا جایی که اگر روزی او را نمی دیدم احساس افسردگی می کردم. سه سال از آشنایی ما می گذشت و من در حالی هفدهمین بهار زندگی ام را پشت سر می گذاشتم که هیچ خبری از ازدواج من و امید نبود و او فقط از من سوءاستفاده می کرد. در نهایت به امید گفتم اگر مرا دوست دارد باید با خانواده اش به خواستگاری ام بیاید ولی او مدعی بود که مادرش با ازدواجمان مخالف است.

خلاصه، حدود یک ماه قبل وقتی مادرم دوباره برای معالجه به تهران رفت، قرار بود من هم به منزل مادربزرگم بروم ولی امید مرا به خانه خودشان برد و به مادرش معرفی کرد. اگرچه چند روز مادر او روی خوشی به من نشان نداد اما آرام آرام روابطش با من بهتر شد و گفت تو عروس خوبی برای ما می شوی! بعد از یک هفته امید مرا به منزل پسرعمویش  برد تا این که یک شب همه هستی ام را از من گرفت و ...

وقتی مادرم از تهران بازگشت من در حالی با ترس و لرز موضوع را برایش بازگو کردم که دیگر امید و مادرش به تلفن هایم پاسخ نمی دادند و ...

شایان ذکر است، به دستور سرگرد قاسم احمدی (رئیس کلانتری سیدی مشهد) پرونده این دختر نوجوان به دستگاه قضایی ارسال شد.

انتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.