نفیسه ساعتی پس از عقد سه روز با دوست پسرش بود
جر و بحث های تکراری پدر و مادرم، جو خانه را متشنج کرده بود. آن ها هر روز به خاطر حرف های تکراری و گلایه های همیشگی از اطرافیان، سر همدیگر داد می کشیدند و هیچ کدام رعایت حال من و برادر کوچولویم را نمی کردند.
به گزارش سیتنا، «نفیسه» در دایره اجتماعی کلانتری گفت: با توجه به کمبود محبت و خلاء عاطفی که داشتم در سن ۱۴ سالگی فریب چرب زبانی های پسر جوانی را خوردم که برای تعمیر یک وسیله برقی به خانه ما آمده بود و با این پسر رابطه برقرار کردم. اما پدرم خیلی زود متوجه شد و آن چنان کتکم زد که استخوان دستم شکست.
با آن که رفتار پدرم خیلی سختگیرانه و وحشتناک بود ولی نتیجه ای در بر نداشت چون از او و مادرم که به شدت مرا زیر ذره بین قرار داده بودند کینه به دل گرفتم و به باوری نادرست در صدد انتقام از آن ها برآمدم. اگر چه با این کار اشتباه، آینده خودم را تباه کردم.
عروس جوان افزود: من که از شک و تردید و برخوردهای پدر و مادرم عذاب می کشیدم با چند پسر جوان ارتباط مخفیانه برقرار کردم. البته هر بار پدر یا مادرم متوجه می شدند و موضوع لو می رفت. والدینم که معتقد بودند بچه ای ناخلف هستم و از نظر ژنتیکی مشکل دارم به اولین خواستگار بخت برگشته ای که برایم آمد جواب بله گفتند و وقتی از آن ها پرسیدم چرا نظر و خواسته ام را جویا نشدند پدرم کمربند چرمی اش را به دست گرفت و گفت: نظر تو روی این کمربند نشسته است و اگر یک کلمه حرف بزنی آن چنان تو را ادب می کنم که تا آخر عمر لال بشوی و دیگر نتوانی چلچل زبانی کنی.
من شبی که جلسه خواستگاری ام برگزار شد با پسری جوان که از مدتی قبل با او در ارتباط بودم از طریق پیامک درد دل کردم و این پسر ادعا کرد کمکم خواهد کرد. ارتباط من و این پسر جوان همچنان ادامه یافت و می خواستم به پیشنهاد او قبل از برگزاری مراسم عقد کنان از خانه فرار کنم. اما پدر و مادرم دو چشم قرض کرده بودند و حرکات و رفتارم را با دقت زیر نظر داشتند.
برای همین هم نتوانستم اقدامی انجام بدهم و بعد از آن که مراسم عقد کنان برگزار شد پدرم نفس عمیقی کشید و برای اولین بار لبخندی زد و دستم را در دست نامزدم گذاشت و گفت: دیگر خیالم راحت شد. اما من همان شب شناسنامه ام را برداشتم و به همراه فرهاد پسر جوان به یک شهر دیگر فرار کردیم. ما سه روز در خانه یکی از دوستان پسر جوان مخفی بودیم و در این مدت فهمیدم این پسر به کراک اعتیاد دارد. او می خواست مرا هم معتاد کند که قبول نکردم و امروز که به بهانه قدم زدن بیرون رفته بودیم با دیدن خودروی گشت پلیس از مأموران کمک خواستم و دستگیر شدیم.
می دانم اشتباه کرده ام و خیلی پشیمان هستم. ای کاش به حرف های پدر و مادرم گوش می دادم و ای کاش آن ها هم به همدیگر عشق می ورزیدند و با من هم بیشتر دوست بودند تا این همه بدبینی و مشکلات به وجود نمی آمد.
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید