کدخبر :241929 پرینت
07 اسفند 1398 - 08:19

بازجویی از قاتل ساناز / همسایه راز هولناکی را از زن پاکدامن لو داد

وقتی کودکی در نیمه شب، یعنی چهار ساعت پس از غروب، گریه را شروع می‌کند و تا نیم ساعت بعد هم بند نیاید حاکی از یک اتفاق است.

متن خبر

به گزارش خراسان، نخستین سوال:« آیا کسی نیست مهناز را ساکت کند؟!» آن مرد و زن با همین سوال وقتی از شکاف کنار در، داخل حیاط خانه همسایه را نگاه می‌کنند، مادر مهناز را می‌بینند که کودکش روی پیکرش افتاده، صدایش می‌زند و گریه می‌کند. اما مادر تکان نمی‌خورد.

زن همسایه به خاطر می‌‌آورد سرشب بود که مرد همسایه با پسرش سوار موتور شد و رفت و همسر را با کودکش تنها گذاشت.

شهر ساعاتی است که به خواب رفته اما صدای گریه یک ریز کودکی شنیده می‌شود. صدایی که شاید شنیدنش در هر یک از ساعات شبانه‌روز طبیعی است. اما درنیمه شب انتظار این است که پس از دقایقی آرام گیرد و مادر کوششی برای بندآوردن گریه کودکش کند. اما صدای گریه قطع نمی‌شود.

کودک آرام و ساکتی که هیچ‌گاه سابقه نداشته گریه‌اش در این ساعت نیمه شب اینقدر ادامه یابد.

زن همسایه کم کم نگران می‌شود و از پشت دیوار ایوان، مهناز را صدا می‌کند. مهناز یک آن گوش به صدای زن همسایه می‌سپارد و دوباره گریه‌اش را از سر می‌گیرد. زن به پشت در خانه همسایه می‌آید، زنگ می‌زند. باز صدای گریه مهناز قطع می‌شود و پس از چند لحظه این بار صدایش از پشت در شنیده می‌شود که می‌گوید: «خاله عصمت در قفله، مامانم لالا کرده!»

زن جوان به قتل رسیده بود و شوهرش در خانه نبود:

چرا در خانه نبودی و به خانه مادرت رفته بودی؟

- سکوت

چرا در خانه را قفل کردی؟

- همیشه این کار را می‌کنم، برای این که خیالم راحت باشد، همسرم هم خودش کلید دارد.

آیا با هم درگیری داشتید؟

- خیر. ما هیچ وقت اختلافی نداشتیم.

چند روز اخیر را کجا بودی؟

- این چند روزه را نزد مادرم بودیم، چون مریض بود.

چه ساعتی به خانه بازگشتید؟

- حدود ساعت 5/9 شب.

آیا با هم بگومگو کردید؟

خیر. فقط به او گفتم بیا به خانه مادرم برویم. او مخالفت کرد و گفت خودت برو. مهدی پسرمان را هم ببر، چون با مهناز دعوا می‌کند و من هم اعصاب دعوای بچه‌ها را ندارم.

چکاره ای؟

- نجار بودم.

نجاری را کجا یاد گرفتی؟

- هفت سال پیش با پدرم اختلاف پیدا کردم، شاگرد نجار شدم.

کی ازدواج کردی؟

- سال 93 بود که ازدواج کردم.

چطور با همسرت آشنا شدی؟

- منزل یکی از فامیل‌های همسرم زندگی می‌کردم و او به آنجا رفت و آمد داشت. با خانواده اش آشنا شدم، آنقدر به آنها علاقمند شدم که از دخترشان خواستگاری کردم.

وقتی بیکار می‌شدی چه می‌کردی؟

- بیشتر در مغازه‌ام بودم. همسرم همیشه می‌گفت چرا کم به خانه می‌آیی؟

روابطت با بچه‌هایت چگونه بود؟

- همیشه سعی می‌کردم رفتار خوب باشد، وقتی خانه بودم با دختر سه ساله و پسر پنج ساله‌ام بازی می‌کردم...

می دانی همسرت کشته شده است؟

- چطور ممکنه؟!

اما قاتل شما هستید؟

- امکان نداره

همه دیده اند بعد از رفتن تو و پسرت با موتور دخترت گریه می کند و همسرت هیچ کاری نمی کند تا اینکه ...

درباره کاری که کرده‌ای چه احساسی داری؟

- بله پشیمانم فکر نمی کردم بفهمید.

آیا با همسرت اختلاف داشتی؟

- زن خیلی خوبی داشتم. با تمام بدی‌های من می‌ساخت اگر به او می‌گفتم بمیر، می‌مرد.

حالا چه احساسی داری؟

- فقط به فرزندانم فکر می‌کنم. از این ناراحتم که ساناز بی‌گناه بود، او خیلی خوب و دلسوز بود.

بعد از این که فکر کردی همسرت می‌میرد چه کردی؟

- در عصبانیت ضربه ای با چوبی که گوشه حیاط بود به سرش زدم بعد روی زمین افتاد هنوز نفس می کشید با پسرم بیرون رفتم تصور نمی کردم کشته شود.

اصلا فکر نکردی ممکن است بمیرد؟

- نه فکرم کار نمی‌کرد، خیلی ناراحت بودم، پشیمانم.

گفت‌وگو با پدر « ساناز»

آیا دخترتان از اختلافاتش با شوهر چیزی به شما می گفت؟

- اصلاً چیزی نمی‌گفت. حتی یک‌بار پای چشمش کبود شده بود به ما گفت که سر پسرش مهدی خورده است.

اختلافش با شوهرش بر سر چه بوده؟

- دخترمان می‌خواست سرکار برود. این موضوع را ما همان اول ازدواج شرط کردیم. ما آن موقع حتی از خانواده علی نوشته گرفتیم که دخترمان سرکار برود. سر همین شرط شش ماه فکر کردند و بعد جواب دادند.

اخلاقش با خانواده چطور بود؟

- با همه صمیمی بود. با بچه‌ها مثل بچه‌ها، با بزرگ‌تر ها مثل بزرگ‌ها.

آیا به شوهر و بچه‌هایش علاقمند بود؟

- هیچ وقت ندیدم از شوهر یا بچه‌هایش بد بگوید، حتی اجازه نمی‌داد که ما هم چیزی پشت سر شوهرش بگوییم.

انتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.