قصد فرار با سعید را داشتم که او مرا به دوستان پلیدش سپرد
آخرین فرزند خانواده بودم و هیچ وقت نمی توانستم با پدر و مادر پیرم ارتباط نزدیکی داشته باشم احساس می کردم آن ها مرا درک نمی کنند. اگرچه خیلی احساس تنهایی می کردم و با آن ها به میهمانی های خانوادگی هم نمی رفتم ولی پدر و مادرم هرچه می خواستم برایم فراهم می کردند.
به گزارش رکنا، کلاس نهم بودم که با دختر همسایه دوست شدم. او ترک تحصیل کرده بود و هر روز یک مدل لباس می پوشید و بسیار بدحجاب بود. با وسوسه های پروانه که می گفت «وقتی با دیگران «چت» می کنی نمی دانی چه لذتی دارد، گاهی هم پسرها را سرکار می گذاری!» علاقه مند شده بودم این کار را تجربه کنم تا این که به بهانه درس و مدرسه از پدرم خواستم برایم رایانه بخرد.
دیگر تمام اوقاتم را با «چت» کردن پر می کردم و فقط دلخوشی من گشت زدن در فضای مجازی بود. آن قدر به اینترنت علاقه پیدا کرده بودم که دیگر درس و مدرسه را هم رها کردم. پروانه هم گاهی نزد من می آمد و همه فوت و فن دوست یابی را یادم می داد اما پدر و مادرم فکر می کردند که ما در حال تمرین درس از طریق رایانه هستیم. مدتی گذشت تا این که یک شب از طریق «چت» با پسری آشنا شدم. دیگر تمام زندگی من فقط «سعید» بود. به همه حرف هایش گوش می دادم و فکر می کردم که او «تنهایی» زندگی ام را پر کرده است.
یک روز سعید پیشنهاد کرد که با هم فرار کنیم ولی من مخالفت کردم و گفتم این کار درستی نیست. در همین روزها بود که پدر و مادرم متوجه ارتباط اینترنتی من با سعید شدند. آن روز پدرم آن قدر عصبانی شد که رایانه ام را شکست و گفت دیگر حق بیرون رفتن ندارم.
پدرم می گفت: تو با آبروی من بازی کردی! حیف آن همه زحمت که برای تحصیل تو کشیدم! روز بعد از طریق پروانه به سعید پیغام دادم که حاضرم با او فرار کنم. سعید مرا به یک لانه مجردی برد و مرا به دست دوستانش سپرد. تازه فهمیدم که چه بلایی به سرم آمده است. اما خوشبختانه با تلفن یکی از همسایگان، پلیس همه ما را دستگیر کرد. آن جا بود که فهمیدم پروانه دوست سعید بود و آن ها با هم این نقشه را کشیده بودند.
کاش وقتی دیدم پروانه حجاب ندارد و لباس های زننده می پوشد با او دوست نمی شدم و از همه مهم تر یاد می گرفتم تا به حرف های پدرم توجه کنم چرا که هیچ خوشبختی بهتر از کنار پدر و مادر بودن نیست حالا نمی دانم آیا آن ها مرا می بخشند؟
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید