شوهرم از روابط من و دوستش با خبر بود، اما چون پول بساطش را می داد، حرفی نمی زد
سارا به اتاق مشاوره که رسید نگاهی به اطراف کرد و روی صندلی مقابل مشاور نشست. چشمانش را بالا آورد اما اشک از گونهاش جاری شد، آرام اشکها را کنار زد و لب به سخن گشود.
به گزارش ایران، وی گفت: «پدرم یک کارگر ساده بود و حقوقش کفاف هزینههای من و 5 خواهر و برادرم را نمیداد. دست آخر هم زیر فشار کار و مشکلات زندگی بیمار شد و جان باخت. مادرم هم مدتی بعد بهخاطر بیماری زمینگیر شد.
در آن روزها یک نانخور هم از خانواده کم میشد کمک بزرگی به همه بود بههمین خاطر به نخستین خواستگارم جواب مثبت دادم. «منصور» وضع مالی خوبی نداشت اما نه بداخلاق بود و نه دست بزن داشت. چند ماه اول زندگیمان همه چیز خوب بود اما بعد از مدتی فهمیدم او معتاد است. چارهای نداشتم و باید زندگی میکردم. «منصور» آنقدر به مواد وابسته بود که حتی تولد پسرم هم تغییری در وضعیت او به وجود نیاورد.
کم کم پای دوستان معتادش هم به خانه باز شد. او مرا مجبور میکرد بساط خوشگذرانیشان را فراهم کنم. در همین رفت و آمدها بود که «ناصر» را دیدم. او مانند بقیه دوستان شوهرم نبود. وضع مالی خوبی داشت. از رفتار و گفتار و نگاههایش احساس کردم توجه خاصی به من دارد. «منصور» هم این موضوع را فهمیده بود اما از آنجا که «ناصر» پولدار و دست به جیب بود و هزینه مواد و میهمانیها را میداد شوهرم به روی خودش نمیآورد.
«ناصر» تا مرا تنها میدید به تعریف و تمجید میپرداخت و وقتی شوهرم سرگرم مصرف مواد بود پنهانی پیش من میآمد و با حرفهای دلنشین سعی داشت توجه مرا به خود جلب کند. از زیباییام تعریف میکرد و میگفت تو لایق زندگی بهتری هستی، منصور قدر تو را نمیداند و داری در این خانه حیف میشوی.
اوایل سعی میکردم توجهی به حرفهایش نکنم. اما کم کم سختیهای زندگی و حرفهای وسوسه انگیز ناصر مرا به جایی رساند که پیشنهاد او را قبول کردم و طبق خواستهاش، قید پسرم را زدم و از «منصور» جدا شدم.
بعد از طلاق، «ناصر» حسابی هوایم را داشت. مدام با هم بیرون میرفتیم و برایم خرج میکرد. بعد از 4 ماه هم عقد کردیم و من همسر رسمیاش شدم. اما این خوشی چند هفته بیشتر دوام نداشت. «ناصر» بعد از ازدواج دیگر آن آدم سابق نبود. مدام بهانهگیری میکرد و مرا به باد کتک میگرفت. زندگیام جهنم شده بود تصمیم به طلاق گرفتم اما چطور باید این جدایی دوباره را توجیه میکردم. بههمین دلیل ماندم و دم نزدم. باور کنید در این 5 سال روزی صد بار بهخاطر حماقتی که کردم به خودم لعنت میفرستم. اما سوختم و ساختم. تا اینکه تازگی فهمیدم او به مواد مخدر صنعتی اعتیاد پیدا کرده و قصد دارد در میهمانیهایش از من سوءاستفاده کند. دیگر تحمل این ننگ و بدبختی را نداشتم و با برداشتن ساک کوچکی از خانه فرار کردم و به اینجا آمدم تا کمکم کنید.
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید