سه جوان هوسباز فریادهای سیما را در اتاقک سرایداری باغ خاموش کردند
شیطان صفت ها فکر نمی کردند یک هفته تمام باغ ها را بگردیم تا به آنها برسیم.
به گزارش رکنا، سالها قبل دختر جوانی هراسان و رنگ پریده وارد اداره شد و از ما خواست به او کمک کنیم. سیما قربانی جنایت سیاهی شده بود و ماجرا را این طور تعریف کرد: دیشب زمانی که برای رفتن به خانه سوار ماشین شدم، تصورش را هم نمیکردم سرنشینان خودرو مردان شیطانصفتی باشند و مرا قربانی خواسته شومشان کنند.
چند لحظهای بیشتر از سوار شدنم نگذشته بود که یکی از دو پسر جوانی که سرنشین خودرو بود با تهدید چاقو مرا وادار کرد سرم را زیر صندلی عقب خودرو ببرم. ترسیده بودم، التماس میکردم و از آنها میخواستم اجازه دهند پیاده شوم، اما دو مرد جوان بدون توجه به التماسهایم به راهشان ادامه دادند.
ماشین به حرکت خود ادامه میداد و من سعی میکردم سرم را بالا بیاورم تا هم ببینم کجا هستیم و هم با ایجاد سر و صدا از رانندههای عبوری کمک بخواهم. در این میان فقط موفق شدم تابلوی سبز رنگی را که یکی از محلههای خارج از تهران را نشان میداد، ببینم.
او ادامه داد: بعد از مدتی آنها در مقابل باغی نگه داشتند و مرا با تهدید از داخل خودرو پیاده کردند. خیلی ترسیده بودم، هوا تاریک بود و وحشتی که آن لحظه به من دست داده بود باعث میشد متوجه نشوم کجا هستم. البته دو مرد جوان اجازه نمیدادند سرم را بلند کنم و اطراف را ببینم، اما معلوم بود آنجا خانه مسکونی وجود ندارد و به نظرم بیشتر زمینهای کشاورزی بود.
سیما ادامه داد: البته در این میان یک چیز توجهام را به خودش جلب کرد و آن صدای شکسته شدن نیهای خشکی بود که زیر پایم قرار داشت. هوا آنقدر تاریک بود که نمیتوانستم نیها را ببینم، اما صدای شکسته شدن چیزی که زیر پای من و دو مرد جوان قرار داشت را به خوبی تشخیص میدادم. دو مرد جوان با بردن من به اتاقک سرایداری باغ متروکه مرا قربانی جنایت سیاه خود کردند. در آنجا سرایداری افغان هم بود. حدود ساعت دو نیمه شب بود که آنها دوباره مرا سوار خودروشان کردند و در نزدیکی یک تاکسی تلفنی نگه داشته و مرا با تهدید از ماشین پیاده کردند. قبل از رفتن مرا تهدید کردند که از این موضوع با کسی حرفی نزنم. آنها طلا و پولی را که همراهم بود هم سرقت کردند، هر چند طلای زیادی نبود، اما آنها را با تهدید چاقو از من گرفتند.
تحقیقاتمان را شروع کردیم، ما باید متهمانی را دستگیر میکردیم که هیچ رد و سرنخی از آنها در دست نداشتیم. تنها سرنخ ما باغ متروکهای بود که در ناکجاآباد قرار داشت.
دختر جوان تابلوی یکی از محلههایی را دیده بود که در قسمت جنوبی و خارج از شهر تهران قرار داشت. با این حساب ما باید سراغ قسمتهایی از آن منطقه میرفتیم که باغ داشت و در مقابل باغهایشان نی خشک وجود داشت. در حقیقت ما باید در انبار کاه دنبال سوزن میگشتیم و این کار را شروع کردیم.
جستوجو هر روز صبح شروع میشد و تا پاسی از شب ادامه داشت، اما هیچ رد و اثری از چنین باغی به دست نیاوردیم.
سیما تنها اتاقک سرایداری و باغ را دیده بود و از محوطه اطراف آن اطلاعی نداشت به همین دلیل به ما در پیدا کردن مسیر باغ متروک نمیتوانست کمکی بکند.
چند روزی کار ما شده بود گشت زنی در منطقهای که سیما تابلوی آن را دیده بود و یافتن باغ مورد نظر. جستوجوها به صورت سریالی ادامه داشت تا اینکه از منطقهای عبور کردیم و همان طور که با پای پیاده محوطه را طی میکردیم تا باغهای اطراف را مشاهده کنیم ناگهان صدای شکسته شدن نی زیر پاهایمان را احساس کردم.
به زیر پایم نگاه کردم، تعداد زیادی نی خشک در کنار نهر آبی قرار داشت. کشاورزان از این نیها در کنار نهر آب استفاده میکردند تا آب هدر نرود. همزمان با سکوت من سیما گفت: آن شب چنین صدایی را شنیدم، صدای شکستن نیهای خشک.
این صدا برای من خیلی خوشحالکننده بود، راه را درست آمده و پس از چند روز تلاش به سرنخی رسیده بودیم. به دختر جوان گفتم: نیها نشان میدهد باغ مورد نظر در همین اطراف قرار دارد و باید دقت کنید تا باغ را پیدا کنیم.
دوباره جستوجوها آغاز شد، اما این بار امیدوار بودیم و میدانستیم که تا حدودی راه را درست آمدهایم و حداقل محوطهای که میگردیم همان محدودهای است که دختر جوان مورد آزار و اذیت قرار گرفته بود. ساعتی را در آن اطراف به جستوجو پرداختیم، در مقابل باغی رسیدیم که رنگ از صورت دختر جوان پرید و با صدایی که در آن ترس وجود داشت، گفت: این همان باغ است، مطمئنم که همان باغ است.
مشخصات باغ با آنچه دختر جوان گفته بود مشابهت داشت. با این حساب ما چند قدم بیشتر با متهمان پرونده فاصله نداشتیم. به صورت نامحسوس باغ را زیر نظر گرفتیم. بعد از چند ساعت مرد جوانی از باغ بیرون آمد. سیما که با دیدن مرد جوان شوکه شده بود و وحشت در چشمانش موج میزد آرام گفت: این همان سرایدار افغان است. یک لحظه هم چهره آنها را فراموش نکردهام. با هماهنگیهای لازم مرد افغان بازداشت شد. او ابتدا منکر ماجرا بود و ادعا میکرد تا به حال دختر جوان را ندیده است، اما مدارک و دلایلی که ما در دست داشتیم به حدی بود که مرد جوان چارهای جز اعتراف نمیدید و از جنایت سیاه گفت: من سرایدار باغ هستم و شب حادثه دوستانم با این خانم به اینجا آمدند. حاضرم دوستانم را معرفی کنم و مخفیگاه آنها را به شما نشان دهم.
اعترافات مرد افغان ما را به عاملان اصلی این جنایت سیاه رساند و موفق شدیم متهمان را دستگیر کنیم. آنها از همان ابتدا به جرم خود اعتراف کردند و یکی از آنها گفت: از آنجایی که ما یک تیم بودیم و محلی برای اجرای نقشههای شیطانی خود داشتیم، میخواستیم به جنایت سیاه خود ادامه دهیم که خیلی زود دستگیر شدیم. ما هرگز تصورش را هم نمیکردیم که به این زودی و در کمتر از یک هفته توسط پلیس دستگیر شویم.
متهمان دستگیر شدند و سیما، دختری که به خاطر اتفاق تلخی که برایش رخ داده شده بود از طرف خانواده، دوستان و اطرافیان طرد شده و آنها به او گفته بودند که حرفهایش را باور ندارند، بیگناهیاش ثابت شد.
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید