کدخبر :190599 پرینت
09 شهریور 1395 - 15:34

روایت فاطمه نواب صفوی از دیدارش با معمر قذافی و پرسیدن از سرنوشت امام موسی صدر

گفتم: مردم ایران می‌گویند تا وقتی مسئله امام موسی صدر حل نشود، روابط دو کشور ایران و لیبی مساعد نخواهد شد. وقتی اسم امام موسی صدر را شنید مثل این بود که مواد منفجره‌ای در اتاق منفجر شد. قذافی از جا پرید. خیلی مضطرب شد.

متن خبر

به گزارش سیتنا، تارنمای امام موسی صدر نوشت: فاطمه نواب صفوی که پس از پیروزی انقلاب مدتی در حرفه خبرنگاری اشتغال داشت، به همراه یکی از هیئت‌های رسمی سفری به لیبی داشته است. آنچه در ادامه می‌خوانید بخشی از خاطرات او در مصاحبه با گروه تاریخ شفاهی مؤسسه امام موسی صدر است.

سفر به لیبی به همراه هیئت ایرانی

من را برای جشن سالگرد لیبی که اول سپتامبر است، دعوت کردند. می‌دانستم که قذافی در قضیه ربودن امام صدر نقش داشته است.

امام موسی صدر شخصیت برجسته‌ای بود. شناخت من از ایشان زمانی که به لبنان رفتم صد برابر شد. هر کجای لبنان که قدم می‌گذاشتیم، اثری از اندیشه و نگاه و آزادمنشی ایشان بود. فعالیت‌های ایشان بسیار بنیادی و دقیق بود. از مدینه الزهراء که برای دختران تأسیس کرده ‌بودند تا حوزه علمیه جنوب. در مقابل، شخصیتی مانند قذافی بود؛ سرشار از نخوت و پستی و غرور که می‌توانیم او را معاویه زمان بنامیم.

از پذیرفتن این دعوت امتناع کردم. با خود می‌گفتم به هیچ وجه به دیدار شخصی که امام صدر را ربوده‌است، نمی‌روم. یکی از دوستان گفت: شاید دیدار شما با قذافی برای پیگیری مسئله امام مفید باشد. با آقای دکتر چمران مشورت کردم. دکتر چمران مقداری نوشته‌ دادند و گفتند که شما این‌ها را هم پیگیری کن. از عشق و علاقه دکتر چمران به امام موسی صدر مطلع بودم. ایشان در مسیر و خط امام صدر بود. از نظر ادب و اخلاق و تواضع و بینش در یک راه بودند.

بحث در هواپیما درباره دروغ‌های ابوحنیف

با مشورت دکتر چمران راهی این سفر شدم. گروه‌های مختلف سرشناس که در آن زمان فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی داشتند، همراه ما بودند. در مسیر رفت (از ایران) به لیبی، در صندلی کنار من شخصی به نام ابوحنیف نشسته بود. ایشان از کیفشان اعلامیه‌ای درآوردند که تمامی مطالبش علیه امام موسی صدر و دکتر چمران بود. مثلا اینکه امام و دکتر چمران جاسوس اسرائیل و آمریکا هستند. هرچه بیشتر مطلب را مطالعه می‌کردم، حالم بدتر می‌شد. به ابوحنیف گفتم: «آیا فکر نمی‌کنید که روز قیامت باید پاسخگو باشید.» وقتی ایشان موضع مرا فهمید و متوجه شد که نمی‌تواند مرا متأثر کند، صدایش را بلند کرد که نظر دیگران را جلب کند. هرچه من می‌گفتم، ایشان دروغی از آقای صدر یا دکتر چمران می‌گفت و حرف‌های مرا خنثی می‌کرد. نهایتاً، کار به جایی رسید که گفتند: خانم شما اصلاً حق نداری راجع ‌به امام صدر حرف بزنی، زیرا ما دو کشور هستیم و به خاطر یک فرد نمی‌توانیم روابط دو کشور را خدشه‌دار کنیم.

در آن موقعیت خود را تنها یافتم. آن‌ها به من به چشم خائن نگاه می‌کردند. از خدا کمک خواستم و به امام زمان توسل کردم. با خود گفتم که من برای امر مهمی اینجا هستم و باید تحمل کنم.
 

پرسیدن از سرنوشت امام و آشفته شدن قذافی

بار اول قذافی را در چادر ملاقات کردیم. خودش بر روی مبل نشسته بود و دیگران روی زمین. زمانی که ملاقات تمام شد، به قذافی گفتم که می‌خواهم با شما خصوصی ملاقات کنم. چند روزی گذشت. در این میان ملاقاتی با وزیر الإتصالات الخارجیه (وزیر امور خارجه) داشتیم. آن‌ها (مخالفین امام صدر) می‌گفتند که قذافی به امام صدر کمک مالی کرده است. از وزیر الإتصالات الخارجیه لیبی سوال کردم: «آیا شما به آقای صدر کمک مالی کرده‌اید؟» مخالفان امام صدر هم آنجا بودند. گفت: «نه.» همان آقایی هم که خیلی ادعا داشت آنجا بود. چنان در صندلی خود فرو رفت که انگار از خجالت آب شد. خداوند دست همگی‌شان را رو کرد.

قذافی تصور کرده بود که من برای تمام خانم‌های همراه وقت ملاقات می‌خواستم. بنابراین، شخصی از طرف قذافی آمد و ما را برای جلسه دعوت کرد. خانم‌‌های همراه بسیار خوشحال شدند، ولی من خوشحال نشدم، زیرا می‌خواستم از قذافی در مورد امام صدر سؤال کنم. آن‌ها به من گفتند که اگر سؤالاتتان در مورد امام صدر است، حق نداری بیایی. بسیار بی‌ادبی و بی‌احترامی کردند. اما من بسیار مصمم بودم که برای موضوع امام صدر با قذافی دیدار کنم. خوشبختانه، در میان جمع کسی انگلیسی نمی‌دانست. از طرفی، به من هم اعتماد نداشتند. بالاخره مجبور شدند برای اینکه وقت ملاقات از بین نرود مرا قبول کنند.

در دیدار با قذافی خانم‌ها یکی یکی معرفی شدند و موضوعاتشان را مطرح کردند. زمان خداحافظی قذافی به من اشاره کرد که شما بمانید و با دیگران خداحافظی کرد. خانم‌ها خیلی ناراحت شدند از اینکه من فرصت یافتم با قذافی خصوصی صحبت کنم. اول خودم را معرفی کردم. معرفی‌ام به‌گونه‌ای بود که قذافی فکر کند من عامل مؤثری در ایران هستم. سپس، مواردی را که دکتر چمران گفته بود، مطرح کردم. درباره مسائل نفتی سؤال کردم. سؤال دیگرم این بود که چرا دو کشور انقلاب اسلامی ایران و انقلاب لیبی نتوانستند با همدیگر ارتباط خوبی برقرار کنند؟ این سؤال برایش خیلی سؤال جذابی بود، زیرا قذافی بسیار علاقه‌مند بود که به ایران سفر کند. اما امام خمینی گفته بودند تا وقتی که مسئله امام موسی صدر حل نشود، قذافی اجازه ندارد به ایران سفر کند.

بعد به قذافی گفتم، این سؤال برای مردم ایران مطرح است که چرا وقتی ایران نفت به خارجی‌ها نمی‌فروشد، دولت لیبی با فروش نفت خود به دیگران موجب ضرر ایران می‌شود. همین‌طور راجع ‌به مسائل مستشارهای خارجی مطالب مختلفی را که دکتر چمران گفته بود، پرسیدم. در زمان طرح این سوالات، به او گفتم که صدای شما را ضبط می‌کنم تا برای مردم ایران پخش کنم. وقتی تمام حرف‌ها و سؤالاتم را پرسیدم و فضا آماده بود، گفتم: مردم ایران می‌گویند تا وقتی مسئله امام موسی صدر حل نشود، روابط دو کشور ایران و لیبی مساعد نخواهد شد.

وقتی اسم امام موسی صدر را شنید مثل این بود که مواد منفجره‌ای در اتاق منفجر شد. قذافی از جا پرید. خیلی مضطرب شد. با حالت شتابزدگی و ترس و وحشت گفت: امام صدر دوست من است. من هیچ کاری نکردم. من او را نگرفتم. خلاصه، شروع به دفاع از خود کرد. چند لحظه‌ای ایستاده بود تا توانست خودش را کنترل کند. به قذافی گفتم: این قسمت را ضبط نمی‌کنم که هرچه دوست دارید بگویید. قصد داشتم اعتماد او را جلب کنم. در حالی‌که هنوز اضطراب داشت، گفت: امام موسی صدر را به رم فرستادم. این را همه می‌دانند. گفتم: اما خواهر امام صدر به رم رفتند و با پلیس رم تحقیقات کرده‌اند. امام هرگز رم نرفتند.

 هر نکته‌ای که قذافی می‌گفت من جوابی برایش داشتم. در همان حال دو مرتبه از قذافی سؤال کردم: آیا شما به امام صدر کمک مالی کرده‌اید؟ گفت: نه. نتیجه صحبت‌هایمان به آنجا رسید که گفتم: اگر به آقای صدر علاقه‌مند هستید و این شخصیت را دوست دارید به ما و خانواده ایشان کمک کنید تا ایشان را پیدا کنیم، زیرا میلیون‌ها نفر منتظر ایشان هستند. قذافی گفت: من حاضرم در همه زمینه‌ها همکاری کنم. قرار شد من به لبنان سفر کنم و با هماهنگی خواهر امام، ایشان را پیدا کنیم. با حالت صلح از قذافی خداحافظی کردم.

چند روز بعد، از طرف قذافی فردی به هتل ما آمد و چمدانی پر از دلار برای من آورد و گفت: این‌ها را سرهنگ قذافی برای شما فرستاده‌اند. گفتم: ما به این پول‌ها احتیاجی نداریم و هرچه اصرار کرد، نپذیرفتم.

وقتی به ایران برگشتم، پیش آیت‌الله نجفی مرعشی رفتم. شنیده بودم که آیت‌الله نجفی مرعشی علم علوم باطنی دارند. داستان ملاقاتم را با قذافی تعریف کردم و به ایشان گفتم: می‌دانم شما به علوم غریبه وارد هستید. می‌خواهم بدانم آیا خطری امام موسی صدر را تهدید می‌کند و آیا ایشان در قید حیات هستند؟

ایشان گفتند: من علوم غریبه نمی‌دانم، ولی ایشان زنده هستند. ایشان توصیه کردند که قذافی مرد دیوانه‌ای است، شما برای ایشان هدیه‌ای تهیه کن و با قول لیّن صحبت کن. مواظب باشید که عصبانی نشود و آقای صدر را از بین نبرد.

برای گرفتن ویزای لیبی اقدام کردم. هر کاری کردم، نگذاشتند که ویزای لیبی بگیرم. با خود گفتم که به لبنان می‌روم و از طریق سفارت لیبی در سوریه ویزا می‌گیرم. از سفارت لیبی ویزا را گرفتم، ولی وقتی ویزا را گرفتم و برگشتم، جنگ ایران و عراق شروع شد. جنگ خیلی وحشتناک شد. یعنی طوری شد که راه‌های هوایی همه بسته شد. گزارش سفرم به لیبی را به دکتر چمران ارائه دادم. ولی متأسفانه همه ما درگیر جنگ و عازم جبهه شدیم.

انتهای پیام

برچسب ها

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.