جنایت و خیانت هولناک زن مردهای که زنده بود!
"زن مردهای که زنده بود" سرفصل خاطره یکی از کارآگاهان پلیس آگاهی ناجا است که آن را میخوانید.
این کارآگاه که درجه ستوان دومی دارد و سالها است که در اداره جرائم جنایی پلیس آگاهی ناجا فعالیت داشته و قاتلان زیادی را دستگیر کرده است، صحبت از زن قاتلی میکند که با سایر جنایتکاران متفاوت بود.
داستان واقعی این کارآگاه را در ادامه میخواهید:
سالهای گذشته در یکی از شهرستان خوزستان یک مورد خودسوزی به سامانه 110 اعلام شد، سریعا تیمی از اداره جرائم جنایی پلیس آگاهی در محل حاضر شدند و دیدند یک طبقه از یک ساختمان 3 طبقه آتش گرفته و شعلههای آتش از پنجره زبانه میکشد.
با تلاش آتشنشانها حریق مهار شد و صاحب ملک که مردی 32 ساله به نام ابراهیم بود به ماموران پلیس مراجعه کرد و گفت: دقایقی پیش همسرم نازنین 22 ساله به محل کارم تماس گرفت و از آنجایی که من در محل کارم نبودم به همکارم گفت که میخواهد خودش را از زندگی راحت کند.
صبحتهای این مرد تمام نشده بود که آتش نشانها جسد زنی را که به طور کامل سوخته بود، از خانه خارج کردند و دراختیار ماموران انتظامی گذاشتند.
ماموران با انتقال جسد به پزشکی قانونی، پرونده را با سر تیتر خود سوزی تهیه کرده و در اختیار مقام قضایی قرار دادند، سپس پس از چند روز و با تکمیل شدن پرونده، جسد زن سوخته به ابراهیم تحویل داده شد.
از آنجایی که ابراهیم مرد بسیار معتبر و قابل احترام در شهرستان بود، برخی از ماموران پلیس آگاهی شهرستان نیز در مراسم ختم همسرش شرکت کردند.
ابراهیم در مراسم ختم میگفت: ای کاش با او مهربانتر برخورد میکرم، اگر میدانستم دست به چنین کاری میزند، هرگز با او جر و بحث نمیکردم، البته صحبتهای ابراهیم را برادرش رد کرد و به ماموران گفت: ابراهیم الان احساساتی شده، چراکه همسرش مشکلات زیادی برای او به وجود آورد، شبها با صدای بلند به او فحش میداد و روزها نیز اجازه ورود به خانهاش را سلب کرده بود، حتی یک مرتبه به جرم واهی(فروش مواد مخدر) از او شکایت کرد و او را تا دادگاه کشاند که با تلاش بستگان بیگناهیاش ثابت و آزاد شد.
خلاصه به نظر ما پرونده زندگی این زوج همان جا، بالای سر قبر نازنین تمام شد و ما نیز پس از گذشت چهلم این زن که خودسوزی کرده بود، فراموش کردیم که اصلا چنین اتفاقی افتاده است.
از این موضوع 2 سال گذشت تا اینکه در یکی از روزهای گرم تابستان زنگ تلفن اداره به صدا آمد، پشت خط یکی از همکارانم بود، که سال پیش با او در شهرستان خوزستان خدمت میکردیم و او هم اکنون جهت ادامه خدمت به یکی از شهرهای شمالی کشور منتقل شده بود.
پس از یک حال و احوال پرسی بسیار کوتاه رفت، سر اصل مطلب و در حالی که صدایش میلرزید گفت: نازنین را که خودسوزی کرد به یاد داری؟ گفتم- بله، گفت: امروز وقتی داشتم متهمی را به زندان میبردم، با او برخورد کردم.
بارو کردنی نبود، نازنین که خودسوزی کرده بود و الان باید حتی استخوانهایش هم تجزیه شده باشد، چه طور ممکن است!!! . . .
با تعدادی از همکاران به آن شهرستان عازم شدیم، وارد اداره پلیس که شدیم سراغ نازنین را گرفتم، گفتند او در بازداشتگاه به سر میبرد، وقتی درب بازداشتگاه باز شد ، چهره نازنین را دیدم،خودش بود ولی چطور او زنده بود؟ این سوالی بود که تمامی ماموران حتی سربازان پلیس آگاهی در ذهنشان پیش آمده بود.
در بازجویی فنی پلیسی نازنین ابتدا منکر تمامی اتفاقات شد و تنها شک پلیس را به خاطر شباهت زیادش با همسر ابراهیم مطرح کرد، ولی دروغهای این زن جنایتکار کاری از پیش نبرد و او سرانجام مجبور شد به همه چیز اعتراف کند.
نازنین که جز گفتن حقیقت چارهای نداشت، شروع کرد به صحبت و تمام اتفاقات را به طور کامل شرح داد:
- کم سن و سال بودم که با پسر عمویم(ابراهیم) که حدود 10 سال از من بزرگتر بودم ازدواج کردم، او مرد خوب و پاکی بود، ولی نمیخواستم با او زندگی کنم چون سنش زیاد بود و من جای دختر او بودم، راستش مهری از او در دلم نبود.
- به همین علت در سن 20 سالگی با پسری آشنا شدم به نام بیژن، او بسیار جذاب و شوخ طبع بود، دقیقا برعکس ابرهیم که انسانی منضبط و خشک بود، بعد از چند ماه عاشق بیژن شدم، او کار درست و حسابی نداشت ولی من دل به دل او بسته بودم.
- رابطهمان رنگ و شکل دیگری به خود گرفت، تصمیم گرفتم از ابراهیم جدا شوم و با بیژن ازدواج کنم و بعد شروع کردم به اذیت کردن ابراهیم تا او مرا طلاق دهد ولی هرکاری کردم، بیفایده بود و ابراهیم صبر میکرد تا من درست شوم و به زندگی عادی خود بازگردم.
هر چه تلاش کردم از ابراهیم طلاق بگیرم نشد، به خاطر همین با بیژن نقشهای کشیدیم تا بدون هیچگونه دلهرهای فرار کنیم و کسی هم دنبال ما نگردد.
نقشه این بود که زنی سالخورده به خانه دعوت کنیم، او را بکشیم و جسدش را به همراه خانه به آتش بکشیم و طوری نشان دهیم که خودسوزی کردهام.
به همین دلیل به شهرستان مجاور رفتیم، در جمعه بازار زنی سالخورده را پیدا کردیم که به دلیل مشکلات زندگی بسیار شکسته شده بود، با ترفندی این پیرزن را به خانه آوردیم، دلهره کشتنش را داشتم که بیژن دائم بهم میگفت: نترس به زندگیمان فکر کن، آن زن اگر بمیرد از درد و رنج زندگی رها میشود.
سرانجام پیرزن را که به امید گرفتن پول به خانهام آمده بود با روسری خفه کردم و سپس با دفتر کار ابراهیم تماس گرفتم و گفتم: به ابراهیم بگویید دیگر از این زندگی خسته شدهام و بعد گوشی را قطع کردم و خانه را با چند گالن بنزین به آتش کشیدم و بعد به امامزاده یکی از شهرستان های اطراف رفتم.
نقشهمان بدون ایراد انجام شد و بیژن نیز برای خنده از مراسم خاکسپاری و گریههای ابراهیم فیلمبرداری کرد و سپس بعد از چند روز نزد من در امامزاده آمد و با هم به تهران رفتیم.
از آنجایی که بیژن مهارتی نداشت، در تهران دست به کار خلاف زد و توانستیم با اندک پولی که من از خانه ابراهیم آورده بودم، اتاقی اجاره کنیم و زندگی مشترکمان را به صورت نامشروع آغاز کنیم.
ابراهیم از راه خلاف پولی خوبی به دست میآورد به طوری که دیگر از فقر و بدبختی بیرون آمدیم و زندگی خوبی داشتیم، این روند ادامه داشت تا اینکه نقشه سرقت از یکی از طلافروشیهای تهران را کشیدیم.
من با طرح و نقشه قبلی به مغازه طلافروشی رفتم و با جا زدن خودم به جای همسر یکی از پزشکان معروف تهران ، حدود 2 میلیون تومان طلا را گرفتم و سپس با کمک بیژن از محل متواری شدیم.
مرد طلافروش بسیار سعی کرد، ما را پیدا کند و همینطور تحت تعقیب پلیس نیز قرار گرفتیم، به خاطر همین موضوع به یکی از شهرستان های شمال کشور رفتیم ولی بیژن در آنجا پس از سرقت یک کپسول گاز توسط اهالی دستگیر و در اختیار ماموران قرار گرفت.
بیژن به جرم سرقت به زندان افتاد و آن روز که میخواستم برای دیدن او بروم، یکی از ماموران که از اهالی خوزستان بود من را دید و در حالی که شوکه شده بود، بازداشتم کرد.
باور کردنی نبود، نازنین یک زن 22 ساله چطور میتوانست دست به چنین جنایتی بزند، وقتی این خبر را به ابرهیم دادیم، از حال رفت و بعد از چند روز خوزستان را برای همیشه بدرود گفت و به شهر دیگر رفت که هیچکس نمیدانست.
سرانجام با معاینات پزشکی مشخص شد؛ پروین از بیژن حامله است. با تحقیقات پلیس، اولیاء دم پیرزن(فقط یک برادر) که ساکن یکی از روستاهای اطراف شهرستان بودند، شناسایی شد که وی با حضور در دادگاه درخواست قصاص قاتل خواهرش را کرد.
پروین و بیژن راهی زندان شدند و بعد از گذشت شش ماه در زندان پروین زایمان میکند و دختری به دنیا میآورد که برابر شرع دین مبین اسلام تا زمان شیرخواری بچه، هیچ حکمی اجرا نمیگردد .
وقتی دختر بچه مرحله شیرخواری را پشت سر گذاشت، به بهزیستی سپرده شد و مجرمین هر کدام به جرم رابطه نامشروع، منجر به تولد طفل، به ۴۵٠ ضربه شلاق در ٣ نوبت محکوم میشوند که به اجرا گذاشته شد.
در خصوص قتل پیرزن پروین محکوم به اعدام میشود و بیژن به جرم مباشرت در قتل به ١٢ سال حبس محکوم می گردد. پروین در سال ١٣٨٠ به دار مجازات آویخته شد.
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید