کدخبر :230702 پرینت
19 تیر 1398 - 23:34

به خاطر علاقه ام به کاظم اقدامی کردم که پدرم گفت دیگر دختر ندارد

مدام پایش را تکان می داد. به گوشه ای خیره شده بود و هیچ چیز نمی گفت. با ورود کارشناس اجتماعی کلانتری 38مشهد به داخل اتاق از روی صندلی بلند شد و بعد از مکثی کوتاه مجدد نشست.

متن خبر

به گزارش رکنا، او که منتظر کسی بود تا حرف های فروخورده چندساله اش را بشنود به محض اینکه کارشناس پلیس علت حضورش را در کلانتری جویا شد شروع به درد دل کرد.

«کاش هیچ وقت ندیده بودمش. آن موقع نوجوانی خام بودم و غرق در رؤیا و خیال واهی. او به من ابراز علاقه می کرد و بعد از مدتی هم به خواستگاری ام آمد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. مادرم خوشحال بود اما پدرم که فکر نمی کرد کسی خلاف حرفش عمل کند وقتی با پافشاری ام روبه رو شد بعد از یک جرو بحث مفصل با مادرم مرا به گوشه ای کشید و گفت: «دختر جان با سرنوشت خودت بازی نکن، این آدم (خواستگارم) مردی نیست که بتوانی به او تکیه کنی و طعم خوشبختی را بچشی»

افسوس که گوشم بدهکار این حرف ها نبود و با انتخابی غلط به بخت و اقبال خودم لگد زدم. درست در همان روزها یکی از اقوام که خوب و خانواده دار بودند زمزمه هایی برای خواستگاری مطرح کردند که البته جواب من منفی بود.

اگر به حرف پدرم گوش داده بودم شاید هیچ وقت کارم به اینجا کشیده نمی شد. جنگ و جدل من و مادر با پدرم حدود 2ماه طول کشید. بالاخره حرف خودمان را به کرسی نشاندیم و پدرم که از آبرویش خیلی می ترسید کوتاه آمد و این ازدواج نامبارک سر گرفت و پا به خانه شوهر گذاشتم. پدرم که از سر اجبار با این ازدواج موافقت کرده بود با من اتمام حجت کرد و گفت دیگر دختری به نام و نشان من ندارد. خانواده او هم با من کنار نمی آ مدند، به خصوص خواهرانش چشم دیدنم را نداشتند. کاظم کاری در مشهد گیر آ ورده بود و ما هم فرصت را غنیمت شمردیم تا کمی از خانواده هایمان دور شویم برای همین بار و بندیل بستیم و به این شهر آمدیم.

همان سال اول زندگی مان باردار شدم. شوهرم پایش را کج می گذاشت و حواسش به من و زندگی مان نبود. او که از پدر و مادر معتادش یاد گرفته بود چطور سر بساط دود و دم بنشیند و به قول خودش بی خیال غم و غصه دنیا بشود دستی دستی خودش را معتاد کرد. خیلی خون دل خوردم و با اشک وگریه ، قسمش دادم دور مواد مخدر را خط بکشد اما نتیجه ای نداشت. انگار آب در هاون می کوبیدم. او روز به روز بدتر می شد و با مصرف مواد مخدر صنعتی ، آن قدر خودش را ضایع کرد که کارش را هم از دست داد.

باوضعیتی که پیش آ مده بود شرایط زندگی مان افتضاح شد. من مجبور بودم سر کار بروم و با لقمه ای بخور و نمیر خرج زندگی مان را در بیاورم. 3سال از بهترین روزهای جوانی ام را به پای شوهر بی مسئولیت خودم که این اواخر خانه ام را پاتوق دوستان بی سر و پایش کرده بود سوزاندم تا اینکه پدرم به دیدن ما آمد. باز هم او غرور خودش را شکست. می گفت که از دلتنگی من دچار افسردگی شدید شده است. پدرم با دیدن اوضاع زندگی ام به هم ریخت من هم عقده دلم ترکید و برایش تعریف کردم که چه بلایی سرم آمده است.

می خواستم برای طلاق اقدام کنم اما اثری از شناسنامه خودم و بچه ام نبود. شوهرم مدارک شناسایی مان را پیش کسی گرو گذاشته است و می گوید به کسی بدهکار بوده است. دیگر نمی خواهم به این زندگی ادامه بدهم. تنها که می شوم مدام با خودم فکر می کنم که اگر برای لحظه ای کوتاه به حرف های پدرم گوش کرده بودم حالا کار من به اینجا کشیده نمی شد. پدرم با آن همه بی احترامی که در حقش کرد م باز هم سایه سرم شد و امیدوارم بتوانم کارم را به نتیجه برسانم.

انتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.