کدخبر :214326 پرینت
25 خرداد 1397 - 16:05

وقتی الناز سرزده داخل اتاق شد شوهرش و زن بی حیا در وضعیت بدی بودند!

سعید از من که زن مطلقه ای بودم کوچکتر بود و با زن دوستش روی هم ریخت.

متن خبر

به گزارش رکنا، زن 32 ساله ای به نام الناز به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری گفت: 19 سال بیشتر نداشتم که جوانی به خواستگاری ام آمد وقتی او از مشکلات وسختی هایی که در زندگی کشیده بود برایم سخن گفت تحت تاثیر احساساتم قرار گرفتم و بدون این که درباره وضعیت اخلاقی و اجتماعی او تحقیق کنیم بلافاصله پاسخ مثبت به خواستگاری اش دادم و بدین ترتیب زندگی من و پرویز آغاز شد، اما او مردی بود که دست بزن داشت و مدام من و دختر خردسالم را با کوچک ترین بهانه ای کتک می زد درحالی که دخترم دیگر 6 ساله شده بود نمی توانستم توهین ها و کتک کاری های او را تحمل کنم از سوی دیگر نیز آینده دخترم برایم اهمیت داشت این درحالی بود که هیچ پشتیبانی نداشتم تا در این روزهای سخت مرا حمایت کند این بود که تنها راه چاره را در طلاق دیدم تا خودم را از این وضعیت نجات بدهم و در تربیت فرزندم بکوشم.

اما همسرم، دخترم را به من نداد آن روزها در اصفهان زندگی می کردم و پس از مرگ پدر و مادرم، خواهر و برادرانم نیز سرگرم زندگی خودشان شده بودند پس از این شکست تلخ در زندگی و برای یافتن کاری به این شهر آمدم و در یک مهمان پذیر مشغول کار شدم مدتی بعد در محل کارم با جوان مجردی به نام سعید آشنا شدم که 5سال از من کوچک تر بود با وجود مخالفت های شدید خانواده اش در مورد ازدواج او با یک زن مطلقه، از من خواستگاری کرد باز هم عاقلانه فکر نکردم و تحت تاثیر روابط پنهانی و عاطفی قرار گرفتم و با همه این مخالفت ها با او ازدواج کردم زندگی ما 7 سال دوام داشت تا این که رفت و آمدمان با یکی از دوستان قدیمی شوهرم آغاز شد همسر او هم سن و سال من بود و دختر 4 ساله ای نیز داشت.

اما مدتی بعد متوجه شدم همسرم با او روابط مشکوکی دارد. شوهر آن زن فرد معتادی بود که نسبت به زندگی و همسر و فرزندش کاملا بی تفاوت بود تا اینکه یک روز وقتی اتفاقی به اتاق کودک آنها رفتم سعید و زن بی حیا را برهنه دیدم  به همین خاطر رفت و آمد خانوادگی با آن ها را قطع کردم و با پسرم که دیگر 3 ساله شده بود در خانه ماندم اما مدتی بعد همسرم نه تنها روابطش با آن زن را قطع نکرده بود بلکه به مواد مخدر نیز معتاد شد و با زنان دیگر هم ارتباط داشت هر روز دوستان نابابش به خانه ام می آمدند و من مجبور بودم در گوشه اتاق 6متری که تمام زندگی ام در آن بود ساکت بنشینم چرا که هر نوع اعتراضم به کتک کاری می انجامید. به ناچار با پسرم به یک خوابگاه شخصی رفتم اما آن جا هم مشکلات و فساد بیداد می کرد ترسیدم و دوباره به خانه بازگشتم، اما دیگر تحمل چنین زندگی را ندارم و از عاقبت فرزندانم می ترسم...

انتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.