کدخبر :210349 پرینت
05 فروردین 1397 - 10:28

آرزو خواهرم بود اما شوهرم را از من دور کرد!

خواهرم هرروز به خانه ام می آمد و بعدها دلیلش را فهمیدم.

متن خبر

به گزارش رکنا، زن جوان در گفت وگویش به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری  گفت: اصلاً فکر نمی کردم که روزی این طور زندگی کنم و دچار سردرگمی و پریشانی شوم چرا که در کنار همسر و فرزندم روزگار شیرینی را می گذراندیم ولی افسوس که با گوش کردن به حرف های خواهرم، خودم را درگیر مشکلات زیادی کردم. اگر در همان ابتدا از دخالت هایش در امور زندگی ام جلوگیری می کردم، این وضع زندگی ام نبود که...

من و نیما زندگی شیرین و خوبی داشتیم در کنار همدیگر احساس آرامش و خوشبختی می کردیم زیرا با آن چه که داشتم قانع بودم و در کنار محبت های نیما مشکلی در زندگی نداشتم. با به دنیا آمدن فرزندم شیرینی زندگی مان دوچندان شد از این که خدا به ما فرزند سالمی داده بود خدا را شاکر بودیم و لحظات به یاد ماندنی قشنگی را ۳ نفری در کنار یکدیگر می گذراندیم تا این که پای خواهرم به زندگی ما باز شد. او هر روز به بهانه کمک به من در نگه داری از پسرم اوقاتش را در خانه ما می گذراند. خواهرم بیش از حد حساس و مغرور بود و نمی توانست با کسی کنار بیاید و همیشه تنها بود.

آرزو هر موقع می آمد، سعی می کرد عیب و ایرادی از نیما پیدا و مدام مرا سرزنش کند و به من نسبت بی عرضه بودن بدهد. اوایل حرف هایش را با شوخی و خنده رد می کردم میان کلامش می پریدم تا شاید موضوع صحبتش را عوض کنم و ادامه ندهد، ولی این کار فایده ای نداشت.

او هر روز بیشتر دخالت می کرد تا جایی که همسرم با ورودش به خانه متوجه حضور آرزو می شد چرا که تغییرات رفتار و حرکات مرا می دید. کم کم حرف های آرزو در من تأثیر گذاشت و به پیشنهاد او منزلم را به همراه فرزندم ترک کردم تا به قول آرزو همسرم خودش را عوض کند.

چون به این نتیجه رسیده بودم که دیگر نمی توانم با شرایطی که او دارد به زندگی ام ادامه بدهم. با رها کردن همسر و زندگی ام خودم را در شرایط سختی قرار دادم و با نوزاد شیرخواره ام به منزل یکی از بستگان دورم رفتیم که دخترشان نیز با آرزو دوست بود و ما را می شناختند. بعد از گذشت یک ماه سردی نگاه صاحبخانه برایم سخت شد تصمیم گرفتم برای تأمین هزینه های زندگی سر کار بروم.

مجبور به جدایی از فرزندم شدم. او را نزد خواهرم در خانه گذاشتم و در کارخانه ای مشغول کار شدم. غروب خسته و کوفته به منزل باز می گشتم. روزها خیلی برایم سخت و طاقت فرسا شده بود. سر کار به زندگی راحت و شیرینم فکر می کردم که چطور به خاطر عقاید پوچ و بی منطق خواهرم آن را فنا کردم، همسرم را از خودم رنجاندم، بی خبر او را ترک کردم! تنها با گذشت چند ماه از این وضعیت خسته شدم که یک روز از طریق بستگانم متوجه شدم همسرم در پی پیدا کردن ما به پلیس مراجعه کرده است.

خیلی زود ما را به مرکز مشاوره کلانتری فرا خواندند. با دیدن همسرم گویی دنیا را به من بخشیدند، آرمین نیز در آغوش پدرش آرام گرفته گویی دلتنگی هایش به پایان رسیده بود. او با زمزمه های دلنشین پدرش به خواب رفت در حالی که چشمان همسرم همچنان به صورت او خیره مانده بود. آن جا بود که بغض ۹ ماه فراق و هجرانم ترکید و هق هق گریه هایم تمام فضای اتاق را پر کرد.

انتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.