کدخبر :286531 پرینت
01 آبان 1402 - 07:57

این هم از زندگی دومم که ناپسری ام مرا کتک می زند

زن ۴۵ ساله که برای شکایت از پسرخوانده اش وارد مرکز انتظامی شده بود، با بیان این که۲۰سال برای پسرخوانده ام زحمت کشیدم تا به سن جوانی رسید اما اکنون مرا کتک می زند، درباره سرگذشت خود به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری توضیح داد.

متن خبر

به گزارش سیتنا، او گفت: تازه دیپلم گرفته بودم که یکی از همسایگان قدیمی مادربزرگم، مرا برای پسرش خواستگاری کرد. آن ها به قدری از اخلاق و کمالات «جاهد» سخن گفتند که من هم ندیده عاشق او شدم و تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم. خیلی زود مراسم خواستگاری انجام شد و من و جاهد درحالی زندگی مشترکمان را آغاز کردیم که او بیشتر اوقات خودش را در خارج از خانه می گذراند! آرام آرام احساس می کردم علاقه ای به من ندارد و رفتار عاطفی سردی از خود بروز می دهد.

در حالی که دخترم را باردار شده بودم، حس عجیبی را تجربه می کردم و از رفتارهای شوهرم رنج می کشیدم؛ این بود که در جست و جوی علت رفتارهای او برآمدم و فهمیدم که با زن دیگری ارتباط دارد. هنگامی که موضوع را با خانواده «جاهد» درمیان گذاشتم، آن ها نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس مادرش رازی را برایم فاش کرد که زندگی مرا به تباهی کشاند.

او گفت:«جاهد» قبل از ازدواج با تو به آن زن مطلقه علاقه مند بود اما ما نمی خواستیم پسرمان با زنی ازدواج کند که ۱۲ سال از خودش بزرگ تر است. به همین دلیل پس از جست و جوهای فراوان که دختری با اصل و نسب پیدا کنیم، بالاخره به تو رسیدیم و از «جاهد» خواستیم که با تو ازدواج کند؛ چرا که قصد داشتیم با این ازدواج اورا از آن زن دور کنیم!

با شنیدن این جملات، رنگ از رخسارم پرید و در دلم همه اعضای خانواده «جاهد» را نفرین کردم که زندگی مرا به فلاکت کشاندند تا پسرشان را خوشبخت کنند! بالاخره زندگی مشترک من و جاهد دیگر دوامی نداشت و من بعد از به دنیا آمدن دخترم درحالی از او طلاق گرفتم که «جاهد» مرا رها کرده بود و بیشتر شب ها را با آن زن غریبه می گذراند!

دراین شرایط دخترم را نیز به جاهد دادم و خودم به خانه پدرم بازگشتم؛ ولی هنوز یک سال بیشتر از این ماجرا نگذشته بود که «جعفر» به خواستگاری ام آمد. او هم یک ازدواج ناموفق داشت و پسر یک ساله اش را نزد خودش نگه داشته بود. وقتی باهم صحبت کردیم، من به او قول دادم که از پسرش در حد توانم مراقبت می کنم و او را مانند فرزند خودم می دانم.

بعد از این گفت و گوها، من و جعفر باهم ازدواج کردیم و من مادر «سیروس» شدم؛ به طوری که برای آسایش او از همان دوران نوزادی از هیچ چیزی دریغ نکردم. حتی وقتی فرزندان خودم به دنیا آمدند، بیشتر از همه به «سیروس» توجه می کردم تا احساس غربت نکند و مرا مانند مادر خودش دوست داشته باشد. با وجود این وقتی بزرگ تر شد و به سن نوجوانی رسید متاسفانه حرف های دیگران در افکارش تاثیر گذاشت و بدرفتاری های توهین آمیز با مرا شروع کرد اما من اهمیتی نمی دادم وسعی می کردم این گونه رفتارها را تحمل کنم. تا این که سال گذشته همسرم به طور ناگهانی دچار سکته قلبی شد و جان خود را از دست داد.

بعد از مرگ «جعفر» من بخشی از منزلم را به نام «سیروس» سند زدم تا برای آینده اش سرمایه ای داشته باشد و همواره به فرزندانم تاکید می کردم که باید به حرف برادر بزرگ ترشان گوش کنند! با همه این محبت ها اما او به هر بهانه ای به من ناسزا می گوید وگاهی نیز از سر غرور جوانی مشت و لگدهایش را نثارم می کند! دیگر خسته شده ام و نمی توانم این همه کتک کاری های بی رحمانه او را تحمل کنم. از سوی دیگر نیز من سیروس را از یک سالگی بزرگ کرده ام و او را مانند فرزند خودم دوست دارم و نمی توانم او را از خانه ام بیرون کنم.

انتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.