مرد 70 ساله کنار جنازه همسرش: در این 50 سال نازک تر از گل به من نگفت
پیرمرد خسته و پریشان بهنظر میرسید. دستهایش در دستبند فلزی به هم گره خورده بود اما هرچه میکرد نمیتوانست لرزش آنها را پنهان کند. آثار خون روی لباسهایش نمایان بود.
روزنامه ایران در گزارشی از دادگاه نوشت: روی برگهای که جلوی دستش بود، نوشته شده بود: «نام: یاور؛ اتهام: قتل....» کلی با خودش کلنجار رفت تا توانست مهر سکوت را بشکند. صدایش آشکارا میلرزید: «من زنم را کشتم.... من صنم را کشتم... همدم 50 سالهام را کشتم...» گریه امان نداد تا حرف بزند...
با اظهاراتی که او در پرونده نوشته بود راهی خانه «یاور» که همان محل جنایت بود، شدیم. صدای شیون و فریاد میآمد. مأموران پلیس سعی میکردند مردم را متفرق کنند. با هدایت آنها، خودرو را تا جلوی ساختمان بردیم و «یاور» را پیاده کردیم. همسایهها با دیدن پیرمرد هرکدام چیزی میگفتند؛ یکی لعن و نفرین میفرستاد، دیگری سرزنشاش میکرد... و «یاور» در حالی که سرش را زیر انداخته بود، سعی میکرد زودتر از جلوی چشم آنها دور شود.
جسد غرق در خون «صنم» روی زمین افتاده و چشمان بازش خیره به سقف مانده بود. پیرمرد که با دیدن جسد، انگار تازه متوجه عمق فاجعه شده بود بیمحابا اشک میریخت. دخترش ضجه میزد و مادر را صدا میکرد: «چرا بابا شما که عاشق هم بودید؟ التماست میکنم بگو که همه اینها کابوس است و تو این کار را نکردهای...»
این حرفها انگار مانند خنجری بر قلب «یاور» فرو میرفت. از افسر تحقیق خواست او را هرچه زودتر از آنجا ببرد.
«یاور» که میخواست هرچه زودتر از نگاههای سرزنش بار و لعن و نفرینها خلاصی یابد لب به اعتراف گشود و گفت: «ما سالهای سال با سختی و آسانی، در خوشی و ناخوشی با کم و زیاد کنار هم و خوشبخت بودیم؛ حتی به جرأت میتوانم بگویم در این 50 سال «صنم» نازکتر از گل به من نگفته بود. همه چیز خوب بود و همیشه زندگیمان در بین فامیل زبانزد بود. بچههایمان ازدواج کرده و هر کدام به خانه خودشان رفته بودند. چند سالی بود من و «صنم» تنها شده بودیم. او یک کدبانوی خوش اخلاق، یک مادر تمام عیار و یک همسر ایده آل بود اما آن روز...
یاور ادامه داد: من 70 ساله هستم. دیگر توان کار کردن ندارم؛ اما مجبور بودم برای گذران زندگی کار کنم. آن روز هم از همان روزهای بد و ناسازگارم بود. خسته و بهانه گیر شده بودم اما «صنم» مثل هر روز نبود انگار او هم روز خوبی نداشت. سر کمد لباس رفتم اما هیچ پیراهن تمیز و مرتبی نداشتم به «صنم» اعتراض و سرش داد و بیداد کردم. در کمال ناباوری و برعکس همیشه که سکوت میکرد این بار انگار منتظر یک جرقه بود. هرچه میگفتم جواب میداد؛ حتی وقتی دستم را بلند کردم که او را بزنم مقابله به مثل کرد. انگار عقدههای فروخوردهاش را بیرون میریخت. از شدت خشم هیچ چیزی نمیفهمیدم. رفتارم دست خودم نبود. از اینکه صنم رو در رویم ایستاده بود و جوابم را میداد شوکه شده بودم آنقدر از کوره در رفتم که ناگهان تفنگ شکاریام را برداشتم و به سوی او نشانه رفتم، یک لحظه خشکش زد. باور نمیکرد ماشه را بچکانم اما من شلیک کردم و تیر درست در قلب «صنم» نشست. وقتی او روی زمین افتاد تازه فهمیدم چه بلایی سر خودم آوردم. با رفتن او من هم مردم و حالا میخواهم مجازات شوم و هر چه زودتر از این دنیا خلاص شوم....»
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید