من عروس 10 روزه ام! علیرضا را به خاک سیاه نشاندم!
نمیدانم باید اسمش را چه بگذارم، اما هر چه بود من زندگیام را با این بازی بچگانه تباه کردم.
به گزارش رکنا، دختر ادامه داد: همه چیز طبق نظر و خواست خودم بود و فکر میکردم لذت انتقام به تمام این تباهیها میارزد اما حالا میفهمم که چقدر اشتباه کردم.
سال دوم دانشگاه بودم که با علیرضا آشنا شدم، او چند ترم از من بالاتر بود و از آن دست پسرهایی محسوب میشد که خیلی ها دوست داشتند با او ارتباط برقرار کنند. من از همان ابتدا در قید این حرفها نبودم و سرم به کار خودم گرم بود. اما ظاهرا او شیفته همین بیتفاوتی من شده بود و برای همین به عناوین مختلف سعی میکرد با من سر صحبت را باز کند و در نهایت هم یک روز ابراز علاقه کرد که به او گفتم نه اهل دوستی هستم و نه اهل مهمانی و خوشگذرانی، این که دیگران آدم های بدی هستند یا این که من خیلی دختر خوبی هستم نه، من از شیوه زندگی خودم راضی هستم و گزینه مناسب تو نیستم.
بعد از شنیدن حرفهایم لبخندی زد و گفت: مطمئن باش من هم اگر دنبال دوستی بودم هیچ وقت سراغ تو نمی آمدم. قصدم ازدواج است و اول دلم میخواهد با هم بیشتر آشنا شویم البته این آشنایی کاملا در چارچوب دو آدم معمولی خواهد بود و فقط برای شناخت بیشتر.
در طول این مدت من با علیرضا بارها به رستوران و کافه و سینما رفتم و هر چه بیشتر با او آشنا میشدم بیشتر شیفتهاش میشدم البته من از همان ابتدا خانوادهام را در جریان قرار دادم تا این که بعد از سه ماه همراه خانواده اش به خواستگاری ام آمد. خانواده او یک خانواده درجه یک بودند، با شخصیت و فهمیده و همین باعث شد خیلی زود همه چیز به خوبی انجام شود و ما نامزد شویم.
چهار هفته به مراسم عروسی مانده بود که او برای انجام ماموریتی کاری عازم استان دیگری شد و بعد از بازگشتش احساس کردم کمی تغییر کرده است. ابتدا به این موضوع اهمیت ندادم و حتی فکر کردم بیخود حساس شدهام اما رفتار او کمکم مرا به شک انداخت تا جایی که دیگران هم متوجه شده بودند.
حدسم اشتباه نبود و چهار روز قبل از عروسی بالاخره او لب باز کرد. سیما جان هرچه که به من فحش بدهی یا نفرین کنی حق داری، قبول دارم که کار خیلی بدی انجام می دهم ولی من نمیتوانم با تو ازدواج کنم و...
این را گفت و رفت و به من شوک عمیقی وارد کرد. آبروی من و خانوادهام رفت. بعد از مدتی از زبان خواهرش شنیدم که او در گذشته با دختری دوست شده که بین آن ها یک عشق عمیق شکل گرفته و در نهایت هم رابطه آن ها نافرجام به پایان رسیده بود اما علیرضا در ماموریت به طور اتفاقی با آن دختر روبه رو و دوباره آتش عشقش شعلهور شده بود و...
ماهها گذشت تا کمی توانستم بر خودم غلبه کنم اما این پایان راه نبود چرا که دوباره سر و کله علیرضا پیدا شد، این بار نادم و پشیمان...
من بعد از چند روز فکر کردن با وجود مخالفت شدید خانواده و اطرافیان قبول کردم که با علیرضا ازدواج کنم. راستش نه خام شدم و نه دیوانه او بودم و نه تنها نفرتم نسبت به او فروکش نکرده بود بلکه وقتی برگشت کینهام به او بیشتر شد و با او ازدواج کردم اما با دو شرط اول 1370 سکه مهریه و دوم داشتن حق طلاق! و او از روی رودربایستی یا هر چیزی که بود، هر دو را پذیرفت و ما ازدواج کردیم اما عمر زندگی زناشویی ما فقط 10 روز بود چون من اول مهریهام را به اجرا گذاشتم و بعد هم تقاضای طلاق کردم. من طلاق گرفتم و او مجبور شد مهریهام را تمام و کمال بدهد و در نهایت من به عنوان یک زن مطلقه به خانه پدریام بازگشتم.
حالا شش سال از آن تاریخ میگذرد و کوچک ترین خبری از او ندارم و اگرچه من در آن کینهورزی و لجبازی برنده شدم و حتی کلی پول به عنوان مهریه گرفتم اما هر روز افسرده تر میشوم و هیچ دلخوشی ندارم. گاهی با خودم فکر میکنم که اگر همان زمان و دفعه دوم که علیرضا از من خواستگاری کرد به او پاسخ منفی میدادم الان همه چیز را فراموش کرده بودم، نمیدانم اما هرچه که بود من زندگیام را باختم و تباه کردم.
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید