گفتوگو با یک نامهنویس حرفهای به روسای جمهور! +عکس
به گزارش سیتنا، در این مطلب میخوانیم:
مردم از ابتدای صبح در مسیر فرودگاه اهواز برای استقبال از رئیسجمهور رفته بودند اما در این بین سعید در کناری ایستاده و فریاد میزد «نامه یادت نره»، «آقا، خانم، نامه یادتون نره». انگار سعید برای کاسبی آمده بود. اولش فکر میکردم از طرف هیات دولت آمده، اما پس از چند دقیقه و از روی شانس متوجه شدم دوستی که همراهم بود، سعید را میشناسد. یک کیف بزرگ و مشکی که روی آن نوشته «نامهنویسی» را دور گردنش حمایل کرده بود. یک زیردستی و تعداد زیادی هم کاغذ سفید با فرم آماده برای نامه نوشتن در دست دیگرش بود. نزدیکتر شدم و سر صحبت را با او باز کردم. سعید پورصدامی 31 ساله ساکن یکی از مناطق حاشیه اهواز است.
او راهنمای با تجربهای برای نامهنویسان هم بود و معتقد است «نامهها را نباید در پاکت نامه بگذارید چون نمیخونندشون».
مسیر فرودگاه اهواز تا مصلی حدود چهار کیلومتر است که همه مسیر را پیاده با این نامهنویس طی کردیم و گفتوگویی با هم انجام دادیم. در زیر گفتوگو با سعید را میخوانید:
قبلا هم نامهنویسی میکردی؟
بله. سالهاست این کار را میکنم. فکر کنم دوره اول احمدینژاد بود که نامه درخواست وام مسکن نوشتم. پاسخش آمد و کلی ضامن خواستند. اصلا بیخیالش شدم. پرسیدم که قابل انتقاله؟ گفتند نه. همون دوره اول بود که موقع نوشتن نامه دیدم خیلی مردم دورم جمع شدن. همون جا زود رفتم کاغذ و قلم خریدم و فکر میکنم بابت هر نامه 500 تومن گرفتم .
مدارک چی میخواستند که بیخیال وام شدی؟
اجارهنامه میخواستند. استعلام حساب بانکی میخواستند که باید تا حالا هیچ تاخیری در حساب و بدهی به بانکی نداشته باشم. کلی سنگ جلوی پام انداختن که گفتم بابا بیخیال نمیخوام وام رو.
سفرهای بعدی ریاستجمهوری چی؟ باز برای خودت نوشتی؟
بله. فکر کنم سفر دوم احمدینژاد بود که وامی گرفته بودم و کلی سود و دیرکرد و جریمه خورده بود. منم خسته بودم و نامه نوشتم که آقا بیایید این دیرکردها رو ببخشید. پس از یک ماه نامه اومد که بخشودگی خوردید و دیرکرد از طرف رئیس پرداخت میشه. منم خوشحال شدم. کلی پیگیرش شدم و نامهنگاری و غیره تا اینکه یک ماه و نیم پیش بعد از شش سال حساب ضامنم بسته شد. ضامن رفت پرسید که جریان چیه و به او گفتند که ضامن فلانی بودی و مبلغ شش سال پیش تا حالا رو پرداخت نکرده. کلی هم سود اومده روش. مسوول بانک گفت قرار بود دولت پرداخت بکنه اما حالا دوره رئیسجمهور قبلی گذشت و هنوز پرداخت نکرده. حالا هم یک میلیون و 400 هزار تومن سود آمده روی بدهی و باید یکجا پرداخت بکنی. با هزار زور یک میلیون تومن پرداخت کردم و حالا 400 هزار تومن مانده و امروز نخستین قسطش بود که پول نداشتم پرداخت کنم.
از ساعت چند اینجایی؟
از هشت صبح آمدم و تا حالا نزدیک به 100 نامه نوشتم.
دوره اولی که بودی یعنی هشت سال پیش چند تا نوشتی؟
اون موقعه حدود 90 نامه. البته نمیشه بیشتر نوشت. اون موقع دستم کند بود. وقت کمه و دستم خسته میشه وگرنه کسایی که میخوان نامه بنویسن خیلی زیادن. سعی میکنم یکسره بنویسم اما خسته میشم. اگر خوب انگشتام یاری بده تا 200 تا می نویسم. برسیم مصلی متقاضی برای نوشتن زیاد هست .
چرا کسی رو کمک دستت نیاوردی؟
اتفاقا به یکی از اقوامم گفتم و اونم داره مینویسه. یک نفر را همراه خودش آورده ولی خسته شد و رفت. فکر کنم نتونست زیاد بنویسه.
چرا نتونست؟ لابد بلد نبود خوب مشتری جذب بکنه.
نه بلده. اما شایعه شده بود که این دفعه نامه نمیگیرن و باید تماس بگیرید با 111، اما همین حالا که آقای روحانی رد شد، بعد از او ماشینی بود که شیشه هارو پایین داده بود و چند نفر از داخل ماشین میگفتند «نامه نامه» هر کسی نامه داشت میداد بهشون.
همه نامههایی رو که نوشتی تحویل دادی؟
من تحویل نمیدم. من فقط مینویسم و به درخواستکننده میدم. وظیفه من نیست که نامه اونها رو بدم. خودشون باید این کارو بکنن .
پس کار سختی نیست.
آره آسونه تقریبا.
سعید! کجا مشغولی؟
شغلم آزاده.
کمک دستت که با خودت آوردیش چکاره است؟ فامیلتون رو میگم؟
اونم شغلش آزاده.
شغل آزاد، دقیقا چه کارهای؟
تو خونه سمساری دارم. گوشی موبایل میفروشم. خطاطی میکنم. نقاشی، بنایی، کابینت کاری، در و پنجرهسازی و سرامیک و سفیدکاری، برقکاری و لولهکشی هم میکنم؛ خلاصه هر کاری بگی میکنم. اما خب، میگذره به قول گفتنی چون میگذرد غمی نیست.
بیکاری رو یادت رفت بگی.
(سعید بلند خندید و گفت) آره بیکاری هم جزوشونه و به باقی کارایی که گفتم اضافشون بکن. همه کاره و هیچکاره هستم.
حتما خاطرات جالبی در چند دوره سفرهای استانی که نامه مینوشتی برات پیش اومده.
آره کلی خاطره دارم. همین امروز پیرزنی اول صبح نزدیک فرودگاه بود و صدام زد که براش نامه بنویسم. گفت از یکی از روستاهای شهرستان اندیکا آمده. خیال میکرد روبروی رئیسجمهور نشسته . میگفت هر چی میگم رو بنویس. با لهجه خودش برام میگفت که «دا ممد رو زدنس» و کلی ماجرا برام تعریف کرد و با کلی کلنجار رفتن تونستم در سه نامه حرفهاش رو بگنجونم. همش داشت گریه میکرد.
عکسالعمل تو در مقابل گریههای این پیرزن چی بود؟
اتفاقا دلداریش میدادم و بهش گفتم آقای رئیسجمهور این مشکلاتت رو بشنوه حتما رسیدگی میکنه، بهش گفتم مادر بسه گریه نکن. منم کنار نامهات چند تا ضربدر زدم که پیگیرش بشن، خیالت راحت.
واقعا ضربدر زدی؟ چرا؟
خب چارهای نداشتم. پیرزن همش داشت گریه میکرد . گفتم شاید با این حرف کمی دلداریش بدم. حتی بهش گفتم «مادر این ضربدرها رو من برای هر کسی نمیزنم.» خدا رو شکر آرومتر و سبک شد.
اصلا پیرزن میدونست داره برای کی نامه مینویسه؟
جالبه که بدونی این بنده خدا فکر میکرد احمدینژاد اومده. مرتب میگفت نامهام رو بدید احمدینژاد. منم گفتم مادر، احمدی نژاد عوض شد. حالا آقای روحانی اومده به جاش.
نامههای پیرزن چی شدن؟
اون خیال میکرد من شریک رئییسجمهورم. خیلی ساده بود و برای نامهاش یک آدرسی داد که مشخص نیست کجاست. منم نامه رو بردم و دادم به کسی که نامهها رو از مردم میگیره.
محتوای نامهها بیشتر چی بود؟
همش مشکل مادی. آخر کارم وقتی برمیگردم دلم از غصه سیاه میشه. انگار مشکلات صدها نفر که براشون نامه نوشتم رو به همراه خودم دارم به دوش می کشم. آدم مشکلات دیگران رو که میبینه میگه خدا رو شکر و امید پیدا میکنه. باور کن مردم به همین مساعدتهای نقدی و خیلی کم، قانع هستند. اغلب هم کمک مالی درخواست میکردن.
در حین طی مسیر مصلای اهواز بودیم که زنی صدا زد، «آقا خدا خیرت بده برای من نامه مینویسی؟» نامهنویس ما که خیلی خسته شده بود گفت: نه، اینجا نمینویسم. ان شاءالله دم در مصلی بیایید مینویسم. سعید را تنها گذاشتم و به سمت زن رفتم. پرسیدم از کی و کجا اومدید؟
گفت « از سربندر و از ساعت شش صبح اومدم» (سربندر یکی از شهرهای جنوبی خوزستان است) سعید وقتی دید به سمت زن رفتم، جلو اومد و گفت: خودکارت رو بده واسش بنویسم.
دوباره از زن جوان پرسیدم آیا مشکلت با نامه حل میشه؟
خدا کریمه. شاید قسمت شد و آقای روحانی مشکل ما رو حل کرد. شوهر و برادرم به خاطر بدهی، سه ماهه زندونن. خونهای که توش زندگی میکنم خیلی داغونه و اصلا جای خوبی برای زندگی نیست.
مصلی در حال خلوتشدن بود. همه به سمت خودروی حملکننده نامهها میدویدند. سعید هم گفت «برگردیم، دیگه خسته شدم». در همین زمان، دختر کوچکی از سعید خواست که نامهاش را پاکنویس کند؛ نامهای کودکانه و سرشار از احساس. سعید به او گفت: عمو اگر همین نامه را با همین دست خط بفرستی حتما بهت کمک میکنند. تبسم بر گونههای دختربچه نشست و دخترک با سرعت نامه خود را به دست مامور نامهها رساند. پدر دختر فوت کرده و مثل باقی مردم طلب مساعدت مالی داشت. با توجه به شناختی که از اهواز دارم میدانستم اگر از ابتدا به سعید میگفتم خبرنگار هستم هیچ صحبتی نمیکرد. اما قبل از خداحافظی با سعید به او گفتم که میخواهم صحبتها و عکسهایی که ازت گرفتم را در روزنامه چاپ کنم، نظرت چیست؟ خوشحال شد. - جدی؟ کجا چاپ میشه؟ / - « اعتماد». / - « اعتماد» چیه؟ / - روزنامه سراسریه. فردا بخرش.
افزودن دیدگاه جدید