کدخبر :270658 پرینت
31 تیر 1401 - 09:27

صحبت‌‌های یک راننده تاکسی اینترنتی؛ از درآمد میلیونی تا خفت شدن

«کار کردن درتاکسی اینترنتی " لم "خاص خودش را دارد.خانه ما سمت جنوب غرب است.باید شش دانگ حواست باشد که از کجا و برای کجا مسافر می گیری.»

متن خبر

به گزارش خبرانلاین، خودش سر صحبت را باز می‌کند و می‌گوید:«قهوه برات بریزم؟» قهوه؟ خودروی کرایه‌ای،شیک و تمیز.داخل خودرو هم خوش بو است.موزیک لایتی در حال پخش است و دودی بودن شیشه‌ها اجازه ورود نور آفتاب را نمی‌دهد.دمای اتاق خودرو مطبوع است و همه چیز برای یک سفر درون شهری فراهم.

تعارف را رد نمی‌کنم.از فلاسکی که دارد یک شات کوچک قهوه می‌ریزد و می‌گوید:«با شکر یا بدون شکر؟با شیر یا بدون شیر؟:»می‌پرسم رایگان است؟ که می‌گوید:«برای مسافران ۱۰ شب به بعد بله، رایگان است.»

هفت سال است که در یکی از تاکسی‌های اینترنتی کار می کند.شغلش شده این. قبلا حسابدار یک شرکت خصوصی بوده که بنا به دلایلی از کار برکنار می‌شود.فقط اسم کوچکش را می گوید:«دلم نمی‌خواهد شری چیزی شود.»شما که می دانی اسمم چیست؟ اما بنویس محمود.این شکلی راحت تر هستم.

اخراج از شرکت،چند ماه بیکاری و سرانجام تاکسی اینترنتی

اوضاع خیلی خراب نبود.حتی پس از اخراج از شرکت برای چند ماهی پول داشتم که سر کار نروم.بیمه بی کاری را هم فعال کرده بودم و صبح تا شب در خانه بودم! اما نمی‌شد.نمی شد دست روی دست گذاشت.ازدواج کرده ام اما بچه ندارم.در خانه ماندن هم که خودتان می‌دانید گرفتاری های خاص خودش را دارد.اعصاب خانم ها بهم می‌ریزد مرد همیشه در خانه باشد!

یک شب می خواستیم به یک مهمانی برویم که هر کاری کردم ماشین روشن نشد.آن موقع پراید داشتم.خلاصه تاکسی اینترنتی گرفتم و رفتیم.مسیر کوتاه بود و البته هزینه هم زیاد نشد.به راننده گفتم که جسارتا چقدر درآمد داری که گفت:«۲۰۰ - ۳۰۰هزارتومان در روز.»

باور نکردم و نمی خواستم باور کنم.هفت – هشت سال پیش بود و برای این شغل،درآمدی خوب.خلاصه جرقه اش در ذهنم خورد.چند جا رزومه پر کرده بودم برای کار مرتبط.خوب یادم هست که مهمانی ۵ شنبه شب بود و کل جمعه را در خانه بودم. اپ مربوط را نصب کردم،مراحل ثبت نام را انجام دادم(البته چند روز مراحل آن طول کشید) و اولین مسافر را که گرفتم دیگر همه چیز شروع شد.

کار کردن درتاکسی اینترنتی " لم "خاص خودش را دارد.خانه ما سمت جنوب غرب است.باید شش دانگ حواست باشد که از کجا و برای کجا مسافر می گیری.چه ساعتی می خواهی کار کنی،کجا باید کار کنی و ...خب ابتدا ناشی بودم.مثلا از شمال به جنوب می رفتم از جنوب به شمال و همین طوری می چرخیدم اما بعدها هدفمند شدم.یعنی می دانستم که در یک منطقه و باید به چه صورتی کار کنم.آخرین سرویس را هم که به سمت خانه یا هر جایی که قرار بود بروم می گرفتم و خلاص.

روزی یک تا یک و نیم میلیون درآمد دارم

خدا را شکر راضی هستم.پراید را که فروختم یک پژو خریدم.گفتم دستم باز بود و این شکلی نبود که بیکار شده باشم از گرسنگی بمیرم.خیلی زود ماشین را عوض کردم تا هزینه روی دستم نگذارد.الان هم همین طور است.هر سه سال ماشین را عوض می کنم تا نیازی به تامین قطعه و مکانیکی و خرج های اضافی نداشته باشم.فقط هم پرشیا سفید می خرم.دوست دارم.دیرتر هم کثیف می‌شود.ماشین در اصطلاح "برویی " است و خلاصه که به من ساخته.از درآمدم بخواهم برایتان بگویم اغراق نکرده ام. روزی بین یک تا یک و نیم میلیون می‌شود.البته بستگی به خیلی از چیزها دارد که مهمترین آنها زمان و وقتی است که در روز می‌گذارم.البته بوده روزهایی هم که مثلا سیصد هزارتومان کار کنم! آن روز،روز بدم است.

سی میلیون برای خودم می‌ماند

تقریبا ماهی ۳۰ میلیون تومان برای خودم می‌ماند. روزی بین ۳۰۰ تا ۵۰۰ را برای هزینه‌های بنزین و ماشین و ناهار و شام خودم می‌گذارم و هر چه بماند سود است.درصد شرکت هم هست که گاهی از پولی که برای خودم می‌ماند، می‌دهم چون متغیر است اما خب خدا را شکر.آقای خودم شده‌ام.بدون ارباب و فرمایشات روزمره که این کار را بکن و این کار را نکن.نمی دانم از حسابداری چیزی سر در می آوری یا نه؟یک صفر این طرف، آن طرف شود، خلاص‌ات می کند. البته این را یک چیزی بین شوخی و جدی گفتم اما شغل طاقت فرسایی است.

یک ترفند را یادتان می‌دهم،مهمان من!

گفتم من اول ناشی بودم.یعنی هر مسافری به هر منطقه‌ای که می خورد می رفتم اما رفته رفته با تجربه شدم.الان مثلا نباید همین طوری در خیابان بچرخی. یه سایتی هست که بلیت کنسرت می‌فروشد.خب من برنامه همه کنسرت‌ها را دارم.آنجا تاکسی‌خور زیاد است با قیمت‌های خوب. خب این ترفند را هم سوزاندم.(با خنده). می‌دانید هر کاری لم خاص خودش را دارد.

دیگر به کار قبلی‌ام بر نمی‌گردم

سرم برود دیگر به کار قبلی‌ام بر نمی‌گردم.سرم شلوغ بود.به خصوص در ماه‌هایی که سال مالی شرکت‌ها محسوب می‌شود.نمی‌گویم حقوق بدی می‌گرفتم،نه! اما استرس داشتم.روز و شبم برای خودم نبود. همه موهایم سفید شد در این کار.مگر چند سال دارم؟هنوز به ۴۰ نرسیده‌ام.اینجا راحت هستم.کسی با من کاری ندارد.

هر زمان بخواهم می‌روم و هر زمان بخواهم می‌آیم.خب چه کاری است؟درآمد خوب خودم را هم دارم و آقای خودم هستم.می‌دانید،بعضی‌ها می‌گویند در شان ما نیست.چه چیزی در شان شما است؟مگر داریم دزدی می‌کنیم؟ یک سری از دوستان و رفقا هستند که انگار به کلاس‌شان بر می‌خورد.پدرشان دارد در می‌آید اما خب...من نمی‌گویم همه بیایند تاکسی اینترنتی کار کنند اما اینکه کلاس و فیس و افاده دارند اذیتم می کند.خدا را شکر اوضاعم خوب است.قبل از تاکسی اینترنتی خانه خریده بودم و مشکلی ندارم.این چرخ دارد برای من خوب می‌چرخد.

می‌خواستند خفتم کنند

یک بار همان اوایل بود که گفتم ناشی بودم.سرویس خورد از آریاشهر به کرج.تایم خلوتی بود و کرایه‌اش هم خوب.گفتم می‌روم و بعد از آن برمی‌گردم خانه.وسط میدان سوارش کردم.

نشست جلو و حرفی نمی زد.خوب یادم هست که زمستان بود و آن موقع پراید داشتم و بخاری‌اش هم کار نمی کرد.سردش شده بود.گفت:«بخاری کار نمی کند؟» گفتم نه.گفت حداقل این شاسی را بچرخان سمت گرما تا گرمای موتور بیاید داخل.»آن هم شدنی نبود( با خنده)خراب بود. گفت انبر دست داری که گفتم از داشبورد بردار.برداشت و و خلاصه آن شاسی را چرخاند و گرما آمد داخل.

وسط‌های راه بودیم که گفت یک دقیقه می زنی بغل؟ حالم دارد بهم می خورد!زدم بغل و تا به خودم بیایم از سمت راننده آمد و چاقو را گذاشت زیر گردنم. کپ کرده بودم.گفتم من که چیزی ندارم! گفت سوئیچ را بذار روی ماشین،پیاده شو و خدانگهدار. گفتم اینجا می میرم.ماشینی رد نمی‌شود.زمستان است و از سرما یخ می‌زنم.نمی‌دانم چه شد که دلش سوخت.گفت بریم! نشست صندلی عقب و این بارطور چاقو به پهلوی من. رسیدیم زیر پل فردیس که پیاده شد و فرار کرد.فکر کنم از خفت کردنم پشیمان شد.

تا به حال چیز ارزشمندی در ماشینم جا نمانده که به صاحبش برگردانم و معروف شوم!

شارژر موبایل،کیف ورزشی،کوله پشتی مدرسه،برس،کفش و دمپایی بارها و بارها در ماشین جا مانده است که پس داده ام اما چیز ارزشمندی که مثلا کیف پولی داخل ماشین باشد یا کیف طلا و دلار نه! اصلا مگر مردم این چیزها را با تاکسی اینترنتی حمل می‌کنند؟از این شانس ها نداریم مثلا ۲۰ کیلو طلا در ماشین بماند،بروم پس بدهم و معروف شوم!

خودرو ما مثل خانه شخصی‌مان است

من می خواهم بدون پرده حرف بزنم اما نمی دانم شما می توانید بنویسید یا نه؟ ببینید این چهارتا صندلی مثل خانه ماست و شما هم مهمان ما هستید اما یک سری ها فکر می کنند دور از جان هر غلطی می توانند در ماشین بکنند.دوستان،آقایان،خانم ها،وقتی تاکسی می‌گیرید حرمت یک سری چیزها را نگه دارید.ما را مجبور نکنید تا آینه را بدهیم بالا که سقف را ببینیم یا مجبور شویم پیاده تان کنیم!یک بار این کار را کردم و از کارم هم پشیمان نیستم.

مسافران زیادی داشته ام در طول همه این سال ها.شخصیت های متفاوت.دل خیلی ها هم پر است.بعضی ها خوشحال هستند،بعضی ها ناراحت.اشک ها و لبخندهای زیادی در این ماشین دیده ام.فیلمش را دیده اید؟جالب است! وظیفه ما این است که شما را از جایی که لوکیشن زده‌اید سوار کنیم و به جایی که لوکیشن زده‌اید ببریم.مگر ما برده شما هستیم که مثلا پیاده شویم فلان بسته را از دوست‌تان در پارک بگیریم؟ اصلا من از کجا بدانم داخل آن بسته چیست؟ یک شب یک خرس بزرگ را می خواستند بدهند که ببرم برای ولنتاین! گفتم به من چه آقا.من راننده هستم.گفت وظیفه‌ات همین است که سفر را کنسل کردم و گفتم:«وظیفه در سربازخانه است.»البته مخلص همه سربازها هم هستیم.از این سفارشات زیاد است.گاهی راننده ها انجام می دهند و گاهی هم نه.

ریا نشود،رایگان هم مسافر می برم

خیلی پیش آمده که یک نفر تاکسی گرفته و پولش را نداده.ببین! این چیزها مهم نیست.خیلی از مردم آبرو دارند.من می فهمم وقتی استرس دارند،مضطرب هستند و مدام با سر و کله شان ور می روند. دیگر آدم شناس شده ام.قبل از اینکه برسیم به مقصد تشکر می کنم از اینکه هزینه سفر را پرداخت کرده اند.بعضی ها دعای خیر می کنند و بعضی ها هم چیزی نمی گویند و پیاده می شوند. گاهی اصلا کرایه نمی‌گیرم با توجه به شرایط مسافر، نباید این رو می گفتم که ریا شود.البته فقط شما مرا می شناسی و شما هم از خودمانی و می دانم رازم محفوظ می ماند.همیشه از این اتفاق ها که نمی افتد اما پیش می آید.

یک روز صفر تومان کار کردم!

صبح که زدم بیرون یک مسیر خورد از محله مان به سمت شهرک غرب.یک خانم و یک دختر بچه کوچک سوار شدند.فکر می کنم منزل مادرشوهر این خانم بود.این را از دیالوگ های رد و بدل شده که داشت با تلفن حرف می زد فهمیدم.رسیدیم به مقصد گفت چند دقیقه صبر کنید بروم و برگردم.بچه داخل ماشین بود.چند دقیقه که گذشت ماشینی روی پل پارک کرد، راننده آن ماشین بچه را داخل دید و گفت:«چرا بچه را اینجا گذاشته؟»آمد در را باز کند و بچه را بردارد که اجازه ندادم.گفتم این بچه امانت است.داد و بیداد که تو...چند تا فحش ناجور داد و گلاویز شدیم.در همین لحظه بود که خانم آمد و کار بالا گرفت.گوشه لبم ترکیده بود.کلی عذرخواهی کرد آن خانم و بچه را برداشت و رفت.قاطی قاطی بودم.رفتم خانه و آن روز را دیگر کار نکردم.البته چند روز بعد آن خانم زنگ زد و کرایه ام را واریز کرد.

بعضی از ۵ شنبه ها را صلواتی کار می کنم؛برسد به روح پدر و مادرم

گاهی پنج‌شنبه‌ها که بیدار می‌شوم یکی در میان از مسافران کرایه نمی گیرم.حالا هر کسی شانسش بزند.سه تا به نیت پدرم و سه تا برای روح مادرم رایگان مسافر می‌زنم.من که کاری برای آنها نکردم حداقل ثوابی برسد برای روح‌شان.البته بچه بدی هم نبودم.یعنی کاری نکردم که سرشان افتاده باشد.نه دزد بودم،نه مال مردم خور،نه دزد ناموس نه چیز دیگری.روح همه رفتگان شاد.

انتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.