قمرالملوک وزیری از زبان خودش: آرزو داشتم روضهخوان شوم
... مادربزرگم... روضهخوان حرم زنانه بود.../ گاهی که به مسجد میرفتم و پای منبر مادربزرگم مینشستم و به روضههای او گوش میدادم آرزو میکردم که من هم روزی بتوانم روی منبر بروم برای زنها صحبت کنم و برای زنها مرثیه بخوانم
به گزارش سیتنا، در تیرماه ۱۳۳۶، دو سال مانده به خاموش شدن چراغ زندگی قمرالملوک وزیری (۱۲۸۴-۱۳۳۸) خوانندهی سرشناس آواز سنتی ایران، جلال میزبان خبرنگار مجلهی فردوسی با او به مصاحبه پرداخت. قمر در این مصاحبه مختصری از سرگذشت و نیز ماجرای جالب باسواد شدن خود را نقل کرد. در ادامه شرح این مصاحبه را به نقل از مجلهی فردوسی (۴ تیر ۱۳۳۶) میخوانید:
دخترک کوچک شیرخواری بودم که مادرم را از دست دادم، پدرم قبل از اینکه من چشم به جهان بگشایم چهره در نقاب خاک کشیده بود، بعد از مرگ مادرم سرپرستی مرا مادربزرگم بر عهده گرفت. زن مومنه و دنیادیدهای بود. هنگامی که من دنیا آمدم و مادرم مرد، زحمت مادربزرگم بیشتر شد چون فرصت اینکه در خانه بماند و از من پرستاری کند نداشت. روضهخوان حرم زنانه بود و برای اینکه چرخ زندگی ما بگردد مجبور بود هر روز به منبر و مسجد برود...
روزگار ما با هر زحمت و رنجی بود میگذشت. من رفتهرفته بزرگ میشدم. هشتساله که شدم چند تن از همسایههای ما از مادربزرگم خواستند که مرا به مکتب بفرستد ولی مادربزرگم با این نظر مخالفت کرد چون میخواست من هم روضهخوان شوم و کمی که بزرگتر شدم هر روز که به مسجد میرفت مرا هم همراه خود میبرد بعضی از روزها هم مجبور بودم که در خانه بمانم و وضع خانه و زندگی را مرتب کنم.
گاهی که به مسجد میرفتم و پای منبر مادربزرگم مینشستم و به روضههای او گوش میدادم آرزو میکردم که من هم روزی بتوانم روی منبر بروم برای زنها صحبت کنم و برای زنها مرثیه بخوانم. دوازدهساله که شدم تمام روضهها و شعرهایی را که مادربزرگم با آواز روی منبر میخواند یاد گرفتم و گاهی که در خانه تنها میماندم آنها را پیش خود زمزمه میکردم. شوق آوازخوانی روزبهروز در من بیشتر میشد. چند نفر از همسایهها که آواز مرا شنیده بودند یکی دو بار به مادربزرگم سفارش کردند که بیشتر مرا همراه خود به روضهخوانیها ببرد. یادم است چهاردهساله که شدم چندین بار پای منبر مادربزرگم شعرهایی را که از خود او یاد گرفته بودم خواندم.
با فرا رسیدن پانزدهسالگی و عهد شباب طبیعت در چهره و قامت من رنگآمیزی کرد، شور و التهاب جوانی جانم را فرا گرفت و پای خواستگارها به خانهی ما باز شد. از میان خواستگارها مادربزرگم مردی را که چندین سال از من بزرگتر بود و تقریبا مرد مسنی بود برای همسری من انتخاب کرد. من ابتدا از این ازدواج افسرده و ناراضی بودم ولی بعد از سه چهار ماه که از رفتن من به خانهی شوهر گذشت به شوهرم علاقه پیدا کردم و احساس کردم که تنها او میتواند دلسوز و راهنمای زندگی من گردد.
شوهرم مردی مهربان و دوستداشتنی بود، همهگونه وسیلهی زندگی را برای من فراهم میکرد. شبها برای من کتاب میخواند و روزها برای اینکه من تنها نمانم زنی را که مختصر سوادی هم داشت برای دوستی من انتخاب کرد. من روزها که از کار خانه فارغ میشدم نزد دوستم خواندن را میآموختم ولی چون دوستم تجربهی معلمی و راه آموختن را بلد نبود من بهسختی میتوانستم حتی در عرض یک ماه یک سطر را بخوانم و رفتهرفته از خواندن و باسواد شدن مایوس شدم.
در عرض یک سال شوهرم بیشتر کتابهایی را که در آن موقع معروف و معمول بود مثل «هزار و یک شب»، «حسین کرد»، «امیرارسلان»، «چهلطوطی» و بعضی از کتابهای خارجی که به فارسی ترجمه شده بود برایم خواند و بعضی از همین کتابها را چندین بار تکرار کرد.
شبهای بلند زمستان برای ما فرصت بیشتری بود که پای کرسی بنشینیم و از کتابها استفاده کنیم. غروب یکی از روزهای زمستان بود، من برای دیدن یکی از دوستانم از خانه خارج شدم، موقعی که به خانه برگشتم قدری از شب گذشته بود، شوهرم به خانه آمده بود، زیر کرسی نشسته بود، کتابی به دست داشت و مشغول خواندن بود. من با عجله لباسم را درآوردم، لباس خانه را پوشیدم و زیر کرسی نشستم که شوهرم داستان را شروع کند.
موقعی که کنار شوهرم زیر کرسی نشستم، دیدم که شوهرم چند صفحه از کتاب را خوانده است. شوهرم گفت: «امشب کتاب لوکرس بورژیا۱ را برای خواندن خریدهام ولی چون تو دیر آمدی من چند صفحه از آن را خواندم. تا این صفحهای که خواندهام داستان را برای تو تعریف میکنم و از این صفحه به بعد را برایت میخوانم.» ولی من اصرار کردم که باید داستان را از اول بخوانی. شوهرم چندین بار خواهش کرد که «تا این صفحه که سی صفحه از کتاب گذشته بیست صفحهی آن مقدمهی نویسنده و مترجم کتاب بوده هنوز داستان شروع نشده و حوصلهی خواندن از صفحهی اول کتاب را ندارم.» ولی هرچه شوهرم بیشتر خواهش میکرد من برای خواندن مقدمهی کتاب بیشتر اصرار میکردم. بالاخره امتناع شوهرم و اصرار من کار را به جایی رسانید که شوهرم با عصبانیت کتاب را به زمین زد، از زیر کرسی بلند شد و با اوقاتتلخی به اتاق دیگر رفت.
کتاب لوکرس بورژیا وسط اتاق افتاده بود، ورق میخورد. من با حسرت به صفحات آن نگاه میکردم. دلم میخواست سواد کاملی داشتم و آن را میخواندم. از پای کرسی بلند شدم کتاب را از وسط اتاق برداشتم و دوباره زیر کرسی نشستم. کلمات را کمی میشناختم. اول یکی یکی کلمات را میخواندم و بعد با زحمت آنها را به هم ربط میدادم. تا ساعت چهار از شب گذشته یک صفحه از کتاب را خواندم ولی بعضی از جملههای آن را نفهمیدم. فردا دوباره از اول غروب قبل از اینکه شوهرم به خانه بیاید دوباره به خواندن کتاب لوکرس بورژیا پرداختم. یک ماه از قهر کردن من و شوهرم میگذشت من به صفحهی بیستم کتاب رسیده بودم ولی زودتر جملهها را میخواندم و معنی آن را درک میکردم. و بعد از چهارماه که با شوهرم آشتی کردم نصف از کتاب لوکرس بورژیا را خوانده بودم و کاملا خواندن را یاد گرفته بود.
پینوشت:
۱- نوشتهی میشل زواگو. در این رمان تاریخی زندگینامه «لوکرس برژیا» دختر فردریک برژیا، فرمانروای مستبد روم باستان بیان شده است. این دختر مکار که به مراتب بیرحمتر از پدر بود از پیروان ماکیاول، فیلسوف هم عصر خویش بود و در عرصه حکومت از نظرات وی بهره میبرد. - گیسوم
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید