کدخبر :293090 پرینت
19 فروردین 1403 - 12:51

روزهای زجرآور صادق هدایت پس از ترور رزم‌آرا

می‌گفت: «نوولی را که نوشته بودم یادت هست؟ (این قصه‌ی کوتاهی بود که در پاریس نوشته و بعد پاره کرده بود اسمش عنکبوت لعنت‌شده بود...) گفت خیلی به زندگی خودم شبیه است... دیگر حالا از وقتی که رزم‌آرا را کشته‌اند این چارتا بروبچه‌هایی که این‌جا توی سفارتخانه‌اند و اوایل سراغم می‌آمدند محلم نمی‌گذارند.»

متن خبر

به گزارش سیتنا، صادق هدایت تنها ۳۲ روز پس از ترور شوهرخواهرش حاجعلی رزم‌آرا (نخست‌وزیر وقت ایران) تاب آورد؛ ۳۲ روز زجرآور. می‌گفت: «از وقتی که رزم‌آرا را کشته‌اند این چارتا بروبچه‌هایی که این‌جا توی سفارتخانه‌اند و اوایل سراغم می‌آمدند محلم نمی‌گذارند.» این را به مصطفی فرزانه نویسنده و یکی از رفقای صمیمی‌اش در پاریس گفته بود، حدود یک هفته پیش از این‌که خودش را از شر زندگی خلاص کند. وقتی هم که تصمیم آخر را گرفت یعنی در آن صبح دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ برای این‌که دینی به گردنش نماند پیش از باز کردن شیر گاز هرچه پول داشت سر طاقچه گذاشت بابت کرایه و همان گازی که قرار بود صرف گرفتنِ جانش شود با این یادداشت: «۱۲۵ فرانک برای صاحب‌خانه بابت کرایه تا فردا، ۱۸ فرانک برای مصرف گاز که به زندگی من پایا می‌دهد، چند فرانک دیگر می‌ماند که بیش از آن مرگ من خرج برمی‌دارد. یاهو» (سپید و سیاه، شماره ۹۷۱، به نقل از دکتر محمد شاهکار یکی دیگر از رفقای صادق) در اردیبهشت ماه ۱۳۳۰ کمتر از یک ماه پس از خودکشی صادق هدایت در مورد آخرین روزهای زندگی او مطلبی تحت عنوان «نامه‌ای از پاریس» با امضای م. ف برای مجله‌ی کبوتر (شماره‌ی ۱) منتشر شد. این نامه را که مصطفی فرزانه دو روز پس از خودکشی صادق نوشته بود به این شرح بود:

دوست عزیزم...

حالا دو روز است که هدایت خودکشی کرده. من دیروز خبر شدم و دیشب هم تو روزنامه‌ی «لوموند» چهار تا خط راجع به این قضیه دیدم که نوشته بود: «برادرزن ژنرال رزم‌آرا با گاز چراغ خودکشی کرده است» و بعد: «نویسنده‌ی ایرانی صادق هدایت که ۴۲ سال داشت و برادرزن ژنرال رزم‌آرا بود که چندی پیش در تهران مقتول شد، با گاز چراغ آشپزخانه منزل کوچکش واقع در کوچه‌ی شامپیون شماره‌ی ۳۷ مکرو خودکشی کرده است. آقای هدایت که از شش ماه پیش به پاریس آمده بود چند بار میل خود را به خاتمه دادن به زندگی‌اش ابراز کرده بوده است.»

هیچ نمی‌دانم که چطور و با چه روحیه‌ای می‌توانم این خبر را ترجمه بکنم چون دیروز بعدازظهر هرچه روزنامه را نگاه کردم که آن را پیدا کنم نتوانستم. حروف از جلوی چشمم درمی‌رفت. گمان نمی‌کنم در تهران این خبر عکس‌العمل بیش‌تری در روزنامه‌ها داشته باشد فقط چند تا «گردنه‌گیر» (اصطلاح خود هدایت در کتاب وق‌وق‌صاحاب) می‌ریزند امتیاز کتاب‌هایش را بگیرند و چاپ کنند... روز اول آوریل [۱۹۵۱ برابر با ۱۱ فروردین ۱۳۳۰] که یک‌شنبه بود بعد از چند روز به سراغش رفتم، دیدم تو زنبیل زباله‌ی اتاقش پر از کاغذپاره است. بعد معلوم شد سه تا رمان و چهار تا نوول‌هایی را که اواخر – یعنی پیش از آمدن به فرنگ نوشته پاره کرده است – موضوع دوتای آن‌ها را خودش برایم گفت. من با اصرار حتی به حیله خواستم کاغذپاره‌ها را از چنگش دربیاورم ولی نگذاشت... می‌گفت: «دیگر نمی‌خواهم یک کلمه فارسی ازم بماند. بنویسند، دیگران بنویسند، به من چه؟!... از من نباید بماند...» هدایت به اسم معالجه‌ی مرض عصبی به فرانسه آمده بود و حتما چه در این‌جا و چه در تهران خواهند گفت: «عقلش را از دست داده بود» ولی هیچ‌کس نیست که بداند تمام مقدمات را از روی حساب دقیق جور کرده بود در صورتی که مغز ناخوش عمل خودکشی را تقریبا بی‌اراده انجام می‌دهد... من نمی‌خوهم سطح فکر او را پایین بیاورم و بگویم علت این‌که خودش را کشت مسخره‌بازی‌های زندگی ماها بود که او را رنجاند. سختی‌هایی که تو مملکتش دیده بود و طرز رفتاری که با او در این‌جا می‌شد این‌ها توام در خودکشی او موثر بوده‌اند، هدایت پیش از تمام کسانی که سنگ دل‌سوزی به سینه‌شان می‌زنند دلش می‌سوخت. این‌ها را می‌گویم برای این‌که بارها شده بود دیده بودم چگونه از چیزهایی که از شدت علاقه بعضی اوقات به آن‌ها فحش می‌داد جلوی فرنگی‌ها دفاع می‌کرد. ولی من علت خودکشی او را بزرگ‌تر از این چیزها می‌دانم. مدت‌ها بود که اصلا به تمام این چیزهایی که مورد علاقه‌ی ماست لبخند تلخ می‌زد. هدایت فیلسوف بود، هدایت یک نویسنده‌ی ساده نبود... هرجای دیگر جز در محیط ما به وجود آمده بود او را شناخته بودند. خیلی نادرند کسانی که حتی داستان‌های ساده و کوتاه او را فهمیده باشند ما نداشتیم و نظیرش توی دنیا هم کم است. می‌بینم آن‌هایی که این‌جا سرشناس‌اند نمی‌توانند با او مقایسه شوند... اطمینان دارم که به همین منظور خودکشی به پاریس آمده بود. هر روز پیاده راه می‌افتاد و می‌گفت «می‌خواهم خیابان‌ها را تماشا کنم» ولی باطنا می‌خواست زندگی بیست ‌سال پیشش را در نظر مجسم کند چون همیشه می‌گفت من مقداری از زندگی‌ام را به حساب می‌آورم که توی این شهر گذرانده‌ام. تقریبا یک ماه پیش یک روز – گمان می‌کنم یک‌شنبه بود – به اسم اتاق پیدا کردن رفتیم به یکی از دهات نزدیک پاریس... ابتدا رویش نمی‌شد و بعد گفت «برویم سراغ آن خانه‌ای که آن وقت در آن‌جا زندگی می‌کردیم.» صاحبخانه‌ی پیشین نبود و از پنجره‌ی طبقه‌ی اول عاقل‌زنی به ماها دست تکان داد. خاطراتش هم صورتی مضحک و غم‌آلود پیدا کرده بود. در پاریس ماند و از هتلی که این اواخر پیدا کرده بود راضی بود. روز شنبه‌ی هفته‌ی پیش رفتم سراغش، صاحب هتل گفت رفته است و آدرس هم نگذاشته. دفعه‌ی پیش هم وقتی از هتل سابقش اسباب‌کشی کرده بود آدرس نگذاشته بود ولی می‌دانستم که از جایش راضی نیست در صورتی که از این اتاق تازه خوشش می‌آمد. قضیه برایم عجیب بود و نگران هم شدم به یکی از خویشانش گفتم نکند. دسته‌گلی به آب بدهد گفت: «ای بابا» و حالا چنان‌که از خبر روزنامه‌ برمی‌آید یک آپارتمان مخصوصی گرفته بود که گاز داشته باشد. چون در هتل آشپزخانه و گازی که در دسترس مردم باشد وجود ندارد. حال چطور خودکشی کرده و کجا و کی... این‌ها حرف‌هایی است که ما برای اقناع و کنجکاوی خودمان لازم داریم... من هیچ نمی‌خواهم بروم اطلاعات درباره‌اش بگیرم. همین کافی نیست که هدایت مرده، او واقعا مرده...

همیشه می‌گفت: «من به هیچ چیز ماوراءالطبیعه علاقه و ایمان ندارم. چه کتاب‌هایم بعد از مرگم چاپ شود یا نشود، چه یک عده قیافه‌ی محزون و دردمند به خودشان بگیرند، برایم بی‌معنی است. من تا روزی که زنده‌ام می‌خواهم زندگی بکنم و بعد دیگر هیچ چیز به من مربوط نمی‌شود....» از روز دوشنبه دوم آوریل [۱۲ فروردین ۱۳۳۰] بگویم؛ شبِ آن روز من به سیرک دعوتش کرده بودم. قرارمان توی کافه‌ی نزدیک سیرک بود. مدت‌ها بود که دیگر لغز نمی‌گفت و همیشه فکر می‌کرد. من اتفاقا جوری سر صحبت را «واز» کردم که قدری درددل کرد. می‌گفت: «نوولی را که نوشته بودم یادت هست؟ (این قصه‌ی کوتاهی بود که در پاریس نوشته و بعد پاره کرده بود اسمش عنکبوت لعنت‌شده بود، قصه‌ی عنکبوتی بود که ننه‌اش نفرینش کرده و آبی که با آن تار می‌بافد خشکیده دیگر رفقایش بهش اعتنا نمی‌کنند و او از بی‌نوایی می‌خواسته مگس خشکیده‌های تار عنکبوت‌های دیگران را بخورد که آن‌ها هم می‌زده‌اندش. حتی از ناچاری رفیق سوسک و خرچسونه‌ها می‌خواسته بشود که آن‌ها هم محلش نمی‌گذارند) گفت خیلی به زندگی خودم شبیه است. دیگر حالا از وقتی که رزم‌آرا را کشته‌اند این چارتا بروبچه‌هایی که این‌جا توی سفارتخانه‌اند و اوایل سراغم می‌آمدند محلم نمی‌گذارند. حتی آن کسی که برای کاغذهایم نشانی منزلش را داده بودم با این‌که اتومبیل و تلفن دارد، تا خودم ده دفعه تلفن نکنم خبرم نمی‌کند که آیا کاغذ دارم یا نه. تازه به درک! کاغذ را می‌خواهم چه کنم؟» بعد توی سیرک هم دیدم با وجود مسخره‌بازی‌های مقلدها هیچ میلی به تماشا ندارد. پیش از آن‌که نیمه‌ی بازی بیرون بیاییم باز پرسید: «یادت هست ازم پرسیده بودی Lamontdns l’Ame (اسم یکی از آثار سارتر) ترجمه‌ی فارسی‌اش چه می‌شود؟ می‌شود دل‌مردگی.» به شوخی گفتم: «وصف‌الحال است؟» گفت: «خیلی»

بعد سر کوچه‌ی منزل من از هم جدا شدیم. فردا و پس‌فردایش هم می‌توانستم او را ببینم اما این آخرین دیدار ما بود. شاید هم اگر می‌رفتم و در می‌زدم جواب نمی‌داد. شاید هم باز می‌دیدمش... شاید این تنها راه نجاتش بود. ولی گمان نمی‌کنی این گرامی‌ترین دارایی خود را از دست داد؟ تاریخ فکر این مملکت را نگاه کن چند قرن خشکیده بود تا این‌که هدایت آمد. او هم خشکید...

اتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.