خواهرش و مرد متجاوز به او را کشت و خودکشی کرد
کیوان دریادداشتی که کنار جسد خودش و مردی پنجاه و چند ساله کشف شدنوشته بود: یکسال وچندماه داخل زندان منتظر روزی بودم تا انتقام نسترن را بگیرم و خودم را از عذاب وجدان نجات بدهم، همانطور که نسترن را کشتم تا عذاب نکشد چون عاشقش بودم.
به گزارش خبرانلاین، از بچه های محل تنها کسی که درس و دانشگاه را نصفه نیمه رها کرده و رفت سربازی کیوان بود که از صبح تا عصر پادگان و عصرها هم مشغول رتق و فتق امور خانه ای بودکه با از کارافتادگی پدرش، تنها نان آورش کیوان بود.کیوان خیلی زودتر از بقیه بچه ها درگیر مشکلات زندگی شد، هرچند که قبل از این هم زیاد اهل بازی و سرگرمی های نوجوانی و شیطنت های معمول جوانی نبود، سرش به کار خودش بود و کاری به خیر و شر کسی نداشت.
فوق لیسانس وآزمون کانون وکلا که قبول شدم به مرور از محل و اخبار محل دور شدم. البته دلخوش به رسیدن روزهای آخر ماه بودم تا به شوق دیدن رفقای قدیمی و دورهمی های دوستانه از تهران راهی شیراز بشم. در همین دورهمی ها بود که متوجه تغییر رفتار کیوان و کم شدن حضورش در محل و دورهمی ها شدم. دوستان هم تایید کردند که کیوان خیلی گوشه گیر شده، همه تغییر رفتار کیوان و دیدند اما هیچ کس نمی دانست این تغییر آبستن چه حادثه ی تلخی است...
دو ماه بابت امتحانات آخر ترم از شهر و محل دور بودم تا اینکه سپیده نزده رسیدم شیراز، محل، محل همیشگی نبود انگار گرد مرده روی کوچه ها پاشیده بودند، ذهنم درگیر حال و هوای وهم انگیز محل بود که با دیدن پارچه ی مشکی سر در خانه ی کیوان و آگهی ترحیم نسترن زمین گیرشدم.
چند دقیقه طول کشید تا خودم و پیدا کنم، باهمان حال گیج و منگی ناشی از مرگ نسترن، با احتیاط و پاورچین طوری که اهل خانه بدخواب نشوند وارد سالن شدم که عطر چای تازه دم، حکایت از چشم انتظاری مادر داشت.
میز صبحانه ی مادر را که دیدم دلم رضا نداد با حرف از مرگ نسترن خلقش را تنگ کنم و طرح سوالات و گذاشتم برای پس از صبحانه، هرچند که اشتهایی به صبحانه نداشتم و حین نوشیدن چای همین که خواستم سرصحبت و بازکنم، مادر گفت بهتره دوش بگیری تا خستگی سفر از تنت دور بشه! از کلام مادر دریافتم که تمایلی به صحبت ندارد، پس از دوش گرفتن، با مرتب کردن کتابخانه، خودم را سرگرم کردم تا سر و صدای بچه های محل آغاز زندگی دوباره را فریاد کند اما هرچه گوش سپردم صدایی شنیده نمی شد، انگار همان فضای وهم آلودِ لحظه ی ورود به محل سالها بر کوچه حاکم بوده و من نمی دیدم،پا به کفش کردم که مادر گفت: هرجا خواستی برو جز خونه ی کیوان!با تعجب گفتم مادر! رفیقم عزادار خواهر.. . که کلامم را قطع کرد و گفت: حیفِ اسم رفیق برای کسی که خواهرش را کشته!!
کیوان که آزارش به مورچه هم نمی رسید قاتل خواهری شده بود که به گواه تمام اهل محل عاشقش بود! تا شرایط روحی ام مهیای دیدن مادر کیوان شود چند روز طول کشید. بعد به بهانه ی شنیدن صحبت های کیوان و ملاقات وی، اجازه ی اعلام وکالت گرفتم.
بازپرس لایحه اعلام وکالت را که دید با تعجب گفت: چه عجب بالاخره حرکتی ازاین خانواده دیده شد، اجازه ملاقات می دهم اما باید بگم بیخود خودتون خسته نکنید این آقا یک ماهه زندان هست و کلمه ای حرف نزده!! بنا به گزارش مضبوط در پرونده، کیوان حوالی نیمه شب با مراجعه به کلانتری محل، خودش را قاتل خواهرش معرفی، مامورین با راهنمایی وی جسد نسترن را در پارک حاشیه ی شهرک کشف و به پزشکی قانونی منتقل می کنند از آن زمان به بعد متهم حرفی نزده!
پنج جلسه ملاقات با کیوان داشتم و تنها چیزی که در ذهنم نقش بسته بود؛ نگاه خیره ی او بود به گوشی تلفن کابین!
برای یافتن راهی در شکستن سکوت کیوان وکشف علت قتل با بچه های محل مشورت کردم که ملاقات با دوستان نسترن نتیجه ی این همفکری بود پس از چند روز پیگیری بالاخره یکی از دوستان نسترن را پیدا کردیم.
مهسا: من چیز زیادی نمی دونم،جز اینکه چند دفعه نسترن را داخل پارک با یک آقای مُسن دیدم که معمولا هر روز عصر داخل پارک قدم میزد،راجع به رابطه اش با آن آقا پرسیدم که گفت: چیز مهمی نیست،این آقا که هر روز اینجاست و هرازگاهی با هم صحبت می کنیم!خودتون این خانواده را می شناسید کلا اهل حرف زدن نیستند اما یکی دو مرتبه خیلی جدی بهش گفتم اگر با آن آقا رابطه ای هست حتما به خانواده ات مخصوصا کیوان بگو که در جوابم گفت؛ میترسم حرفی بزنم ،کیوان دلخور بشه،اگر تا آخر عمر مجرد بمونم حاضر نیستم داداش ناراحت بشه تا اینکه ،یک روز بعد از ظهر نسترن سراسیمه و نگران آمد پیشم گفت داخل پارک بودند که کیوان ودیده و نگران بود که کیوان هم آنها را دیده باشه...دو هفته بعد بود که آن اتفاق افتاد.
حتی انتقال اطلاعات مهسا به کیوان در به حرف آوردن وی موثرنبود و در نهایت مستند به ماده۶۱۲قانون مجازات* و با توجه به اینکه اولیاء دم تقاضای قصاص نداشتند ، کیوان به ۵سال حبس محکوم شد.به موازات صدورحکم ،پدرومادر کیوان طوری که همسایه ها متوجه نشوند از محل اثاث کشی کردند...
چندماه بعد مادرکیوان تماس گرفت و گفت:کیوان از زندان تماس گرفته تا پیگیر تقاضای مرخصی اش باشیم ، راجع به شرایط و اوضاع و احوال کیوان که پرسیدم ،مادرش گفت:شکرخدا،چند ماهی هست که زنگ میزنه و درحد دوسه کلمه با من وباباش احوالپرسی می کنه.
با سپردن تامین و یکی دو روز پیگیری ،قاضی با۱۵روز مرخصی موافقت کرد.مادر کیوان قبل از هرچیزی از من قول گرفت که راجع به مرخصی کیوان به کسی حرفی نزنم اما دلم می خواست پس از مدت ها رفیق قدیمی ام را ببینم لذا طوری که دیده نشوم جلوی درِ خروجی زندان منتظر ماندم ؛تصویری که از آخرین ملاقاتم با کیوان درذهن داشتم با چهره ای که از درِ زندان خارج شد اصلا قابل مقایسه نبود،پاره استخوانی که دیدم،هیچ شباهتی با کیوان یکسال گذشته نداشت.
چند روزبعد، مادرش تماس گرفت و گفت:از دیروزظهر که کیوان زنگ زد وگفت ناهار را بیرون میخورم ،تا الان خبری ازش نیست، نمیدونم دیشب کجا بوده، دردت به جونم مادر ببین میتونی پیداش کنی!
هرجا که فکر می کردم ممکنه از کیوان رد ونشانی پیداکنم چرخیدم اما هیچ فایده ای نداشت.خسته ونومید وارد محل شدم که مادرِ کیوان زنگ زد با خوشحالی گوشی و جواب دادم که صدای آژیر آمبولانسی که از کنارم گذشت با صدای هق هق گریه های مادر کیوان یکی شد...
کنار جسد کیوان،جنازه ی مردی پنجاه و چندساله و پاکت نامه ای دیده شد که کاشف راز قتل نسترن بود:
سلام؛ خانواده ای که قادر به حرف زدن با هم نیستند خیلی زود دچار مشکل میشن...
کیوان با این عبارت نامه اش را شروع کرده بود و در ادامه نوشته بود:چند مرتبه نسترن را با این نامرد دیده بودم. راجع بهش تحقیق کردم و فهمیدم کارش چرخیدن داخل پارک و گول زدن دخترهای جوان هست چند مرتبه خواستم موضوع را به نسترن بگم که همون مشکل ترس از حرف زدن ، نگذاشت حرفم و با بهترین خواهر دنیا بزنم تا اینکه یک شب اتفاقی از گوشی تلفن خونه صدای نسترن و شنیدم؛ داشت به این مرتیکه التماس می کرد که تا مادر متوجه نشده ، زودتر بیا خواستگاری...آنشب تا صبح بیدار بودم و نگران نسترن،بعد از ظهر که از خونه زد بیرون،طوری که نفهمه تعقیبش کردم ،وارد پارک که شد،کیسه ای انداخت داخل سطل زباله،با دیدن محتویات کیسه،خون جلوی چشمام گرفت ونفهمدیم چطور خواهرعزیزم و تکه تکه کردم.یکسال وچندماه داخل زندان منتظر روزی بودم تا انتقام نسترن را از این مرتیکه بگیرم و خودم را از عذاب وجدان نجات بدهم همانطور که نسترن را کشتم تا عذاب نکشد چون عاشقش بودم.
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید