فریدون ناپدری دخترم بود اما هنگامی که من خانه نبودم آن اتفاق شیطانی افتاد
آن چه را درباره دخترم از دوستش شنیده بودم برایم باورپذیر نبود.
به گزارش رکنا، هیچ گاه نمی توانستم به این سخنان وحشتناک توجه کنم ولی این موضوع مانند خوره ای به جانم افتاده بود و احتمال می دادم دختر 15 ساله ام به خاطر لجبازی یا انتقام از ناپدری اش این ماجرای هولناک را مطرح کرده است تا این که یک روز با تماس همسایه خود را به منزل رساندم و ...
زن 31 ساله در حالی که اشک های دخترش را پاک می کرد با بیان این که انگار به خودم هم دروغ می گفتم تا همه آن حرف ها را تهمت هایی زشت و ناروا بدانم به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: پدر معتاد و بیکارم مرا در سن 10 سالگی عروس کرد تا به قول معروف یک نان خور از 14 عضو خانواده کم شود.
به خاطر این که مادرم بیمار بود و من به همراه 11 خواهر و برادرم روزگار سختی را می گذراندم با وجود این همسرم نیز مردی معتاد، بداخلاق و پرخاشگر بود او به هر بهانه واهی مرا کتک می زد در حالی که من کودکی خردسال بودم و از مهارت های خانواده و همسرداری چیزی نمی دانستم.
دخترم که به دنیا آمد مثل یک عروسک او را در آغوش می گرفتم و برایش لالایی می خواندم، انگار هنوز عروسک بازی می کردم اما با به دنیا آمدن پسرم اختلافات من و «قربانعلی» به اوج خود رسید به طوری که دیگر تحمل فحاشی و کتک کاری های همسرم را نداشتم. آن قدر در شرایط سختی زندگی می کردم که به بیماری افسردگی دچار شدم و با تصمیمی احمقانه دست به خودسوزی زدم اما خوشبختانه قبل از آن که حادثه تلخی رخ دهد، زن همسایه به دادم رسید و نجات پیدا کردم. دیگر چاره ای جز طلاق برایم نمانده بود به همین دلیل دخترم را به پدرش سپردم و خودم به همراه پسر خردسالم نزد مادربزرگم رفتم.
چندین ماه بعد زمانی که پسر کوچکم را به شهر بازی یکی از پارک های مشهد برده بودم با پسر مجردی به نام «فریدون» آشنا شدم که با دوستانش در پارک قدم می زد. مدتی بعد از این آشنایی و دیدارهای پنهانی، فریدون مرا که 21 سال داشتم از مادربزرگم خواستگاری کرد، من که منتظر چنین لحظه ای بودم، نصیحت های مادربزرگم را که می گفت عجولانه تصمیم نگیرم به هیچ وجه نمی شنیدم چرا که سال ها محروم بودن از مهر و عاطفه را در وجود فریدون جست وجو می کردم و به آینده نمی اندیشیدم.
چند روز بعد از ثبت ازدواج مان و جاری شدن خطبه عقد تازه فهمیدم که او نه تنها به مواد مخدر اعتیاد دارد بلکه شب ها را نیز درون خودروی وانت پیکانی می خوابد که با آن کار می کند. من هم که نمی خواستم او را از دست بدهم، حاضر به زندگی داخل وانت شدم گاهی نیز در مناطق حاشیه شهر مجبور به کارتن خوابی بودیم تا این که به عنوان کارگر خدماتی در یک رستوران مشغول کار شدم که زندگی مان سر و سامانی یابد.
در این مدت پسرم را نیز به مادربزرگم سپرده بودم. خلاصه مدتی بعد خانه ای را در حاشیه شهر اجاره کردیم و من پسرم را نزد خودم آوردم اما وضعیت همسرم هر روز بدتر می شد تا جایی که دیگر هزینه های اعتیادش را نیز من تامین می کردم و او در خانه بیکار بود. 10 سال از زندگی مشترکمان در حالی می گذشت که صاحب دو فرزند دیگر شده بودم و با ترغیب و تشویق همسرم مواد مخدر مصرف می کردم.
در همین روزها بود که دخترم به خاطر اختلاف با نامادری اش نزد من آمد و گریه کنان خواست تا در کنار من زندگی کند. من هم که از دیدن نغمه ذوق زده شده بودم مسئولیت نگهداری از فرزندانم را به او سپردم تا با خیال راحت سر کار بروم. تا این که روزی از دوست نغمه شنیدم فریدون قصد دارد دخترم را مورد آزار قرار دهد ولی همسرم قسم خورد که این حرف ها تهمت است با وجود این روزی با تماس همسایه وقتی سراسیمه به خانه رسیدم که پلیس در محل بود و ... تازه فهمیدم که وقتی دخترم را برای خروج بدون اجازه از منزل کتک می زدم او برای فرار از چنگ فریدون در حالی به خانه دوستش می رفت که همسرم مواد مخدر صنعتی مصرف کرده و ...
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید