وقتی پارازیت جای رنگین کمان را گرفت و با اطمینان گفتند مفید هم است!
مرتضی پاشایی خواننده جوان کشورمان بعد از تحمل دوران رنج آور ابتلا به سرطان جان باخت و امروز در میان اشک و آه هوادارانش به خاک سپرده شد. پیش از او نیز البته هنرمندان، ورزشکاران، چهره های اجتماعی و سیاسی بسیاری را نیز به دلیل ابتلا به این بیماری از دست داده ایم. کسانی که می توانستند هنوز باشند و منشا اتفاقات خوبی برای خود و دیگر هموطنان شوند. اما چرا این همه سرطان می گیریم؟!
چرا سرطان دارد یکی یکی ما را می بلعد؟ چرا سرطان حالا مثل سرما خوردگی به یک بیماری دم دستی تبدیل شده است که انگار باید مقابلش زانو بزنیم و به محض ابتلا برویم قبر سفارش بدهیم؟! حوصله اگر دارید فارغ از هیجانات پیرامون مرگ این جوان هنرمند به چرایی این اتفاق نیز نگاهی بیندازیم.
« من سنگ را از لحظه ای سنگ شناختم که آن را با سر خودم حس کردم». این جمله را دوران دانشجویی کنار یکی دو جمله دیگر روی دیوار کنار تختم نوشته بودم. احتمالاً در آن روزگار پرشور، از کسی شنیده بودم در وصف عاشقی. اینکه بعضی چیزها را باید خود آدم تجربه کند و مثل « احساس سوختن» است که « به تماشا نمی شود». کنارش هم نوشتم بودم از فروغ. بعدها هرچه گشتم منبع را پیدا نکردم و مطمئن نیستم از کیست اما درد هنوز درد است و سنگ هنوز سنگ!
هنوز هم بسیاری چیزها در دنیا هست که تا وقتی با گوشت و پوست و خون خودت حس نکنی، عمیق و واقعی آن را تجربه نکرده ای. نه با سرتکان دادن و نچ نچ کردن و نه با تکان دادن دست در هوا یعنی می دانم چه می کشی و چه می گویی! یکی از این رنج ها، بیماری سرطان است. همه می دانند که ابولا و تب کریمه هم مثل سارس و جنون گاوی بالاخره بعد از بلعیدن هزاران نفر و پراکندن تخم وحشت در جان میلیون ها آدم مهار می شوند و به جمع خاطرات تلخ پزشکان اضافه می شوند اما سرطان ...
در ده سال گذشته تقریباً هیچ خانواده ایرانی را نمی توان یافت که یکی از عزیزان خود را به واسطه این بیماری از دست نداده باشد. مثل اختاپوسی گرسنه روی بدن قربانی آوار می شود و نرم و آرام شیره جانش را می میکد. آنقدر با ولع که در عرض چند هفته پوست و استخوانی می ماند و چشم هایی که هنوز تشنه زندگی کردن است. کسانی که با این اختاپوس روبرو می شوند، بسته به زمان شناخت بیماری، وضع مالی و توان روحی می توانند با او مچ بیندازند. برندگان این مسابقه نابرابر به تالار قهرمانان می روند. نامشان به دیگران هم قوت قلب می دهد. دلت می خواهد دست بگذاری روی شانه شان و ستایش شان کنی که به جای همه ما جسور بودند و سرسخت و امیدوار جنگیدند و بر سرنوشتی که به نظر محتوم بود پیروز شدند.
سرطان... آنقدر نامش حتی رعب آور است که بسیاری از ما می ترسیم برویم آزمایش بدهیم! نکند جواب مثبت باشد و به نوعی از سرطان گرفتار آمده باشیم. ترجیح میدهیم زیر فرش پنهانش کنیم. مثل آدمی که پول ندارد یا از دندانپزشک می ترسد و امیدوار است دندان کرم خورده اش خودش خوب شود! اما نمی شود.
این حکایت هزاران هزار ایرانی دیگر در سراسر این سرزمین پهناور تب آلود است که حتی کسی از مرگشان خبردار نمی شود. نه جلوی بیمارستان شان مردم جمع می شوند و ترانه همخوانی می کنند و نه حتی رسانه ها پوشش می دهند که یک نفر دیگر هم به دلیل ابتلا به سرطان جان باخت. سرطان سینه، سرطان پوست، سرطان روده، سرطان معده، سرطان مری، سرطان ریه، سرطان مثانه، سرطان پروستات، کبد و سرطان سیستم خونساز از شایعترین نوع سرطان در کشورمان هستند.
بر اساس اطلاعات سرطان های ثبت شده در ایران، شیوع سرطان از سال 68 تا سال 88 شمسی بیش از شش برابر در کشور افزایش داشته است. این همان چیزی است که برخی پزشکان از آن با عنوان « سونامی سرطان» یاد کرده اند. طبق برخی آمار سالانه 100 هزار نفر در ایران به سرطان مبتلا می شوند و پیش بینی می شود تا بیست سال آینده این عدد دوبرابر شود.
وراثت و کم تحرکی و تغذیه ناسالم و سیگار و هوای آلوده و ... را از عوامل سرطان برمی شمارند. وقتی هوا را با بنزین پتروشیمی چنان آلوده کردند که به جای اکسیژن، بنزن به ریه ها فرو فرستادیم، وقتی برخی منابع رسمی با صراحت می گویند سبزی ها و صیفی جات در همین بیخ گوش تهران دارد با فاضلاب صنعتی آبیاری می شود، وقتی سالها در خفا پالم به خورد خلق الله دادند و از بستنی گرفته تا شیر و ماست و خامه چنان آلوده بود که حالا عوارضش را نمی توانند حاشا کنند، وقتی آب ها آلوده است، وقتی اجازه وارد شدن لوازم آرایشی و حتی اسباب بازی های تقلبی آلوده را دادند، وقتی به اسم سوسیس گوشت، خمیر مرغ شامل پوست و استخوان و چربی را به مردم قالب کردند، وقتی پارازیت جای رنگین کمان را گرفت و با اطمینان گفتند نه تنها آسیب نمی رساند بلکه احتمالاً مفید است و زاد و ولد را بیشتر می کند! وقتی که شیر بو و طعم وایتکس می دهد، وقتی مثل شکلات، خودروهایی تولید کردند که فاقد دستگاه هایی کنترل کننده آلودگی بود، وقتی که غم و اندوه مثل نفتی که می گفتند سر سفره ها می آورند بر دل و جان مردم نشست، قطعاً از سرطان هم گریزی نیست.
سال پیش در نوشتاری با عنوان « آقای روحانی! ما هم مردمانیم» در مورد پناه جویان ایرانی که در سفری ناکام به استرالیا طعمه امواج شدند آوردم: « وقتی دردهایی از این جنس را می بینم، می خوانم، می شنوم، مثل عقربی که وسط حلقه آتش گرفتار شده باشد، دلم می خواهد دُمم را به شقیقه ام بکوبم تا دو شقه شود..... وقتی رنج خانواده هایی را می خوانم که علیرغم هزینه های کلان قادر به یافتن دارو برای بیمارشان نیستند و تنها مرگ عزیزان بیمارشان را به نظاره می نشینند سقف آسمانم کوتاه می شود.
آقای روحانی! بعید است این نوشتار دست شما برسد، احتمالاً کسانی که باید بخوانند همان دو سه خط اول را که بخوانند ورق می زنند و می گویند:
- دل خوش سیری چند! اینقدر مشکل زیاد داریم که غرق شدن دوسه پناهجو تویش گم است!
اما حرف کوتاه و جانکاه است! این مثالی علنی شده است که هنوز کفن های جان باختگانش خشک نشده است. ما می خواهیم زندگی کنیم، سفر برویم، بخندیم، عاشق شویم، بچه هایمان را بزرگ کنیم... و بعد بمیریم. همین جا! توی همین کشور! زیر خاک همین جا دفن شویم، نمی خواهیم ماهی های هیچ اقیانوسی آرام آرام، گوشت تن مان را جدا کنند و بخورند. اینجا سرزمین ماست، بگذارید یک زندگی آرام همین جا داشته باشیم...روی همین خاک، زیر همین سقف!»
و حالا روی سخنم با مسئولانی است که می دانستند و فاش نمی کردند که هوا پر شده است از عوامل سرطان زا، می دانستند و شاید سهمی در واردات داشتند و پول های چرب و شیرین به حساب های شخصی شان واریز می شد که نگفتند خلایق! این که می خورید روغن پالم است، هزار عوارض دارد و جان تان را می ستاند. می دانستند و از ترس از دست دادن پست و مقام سکوت کردند و چیزی نگفتند تا حالا بسیاری از ما با دیدن رنج کشیدن عزیزان مان بر روی تخت های بیمارستان آرام در خودمان بشکنیم.
آقایان! حضرات!
سرطان و بیماری هایی از این دست، در نمی زنند که شما اجازه وارد نشدن به آنها ندهید. راهشان را باز می کنند، از کلید در می لغزند توی خانه تان. از کنار پنجره نیمه باز اتاق کودک دلبندتان مثل نسیم شبانگاهی آرام وارد می شوند. از کولر ماشین قطعاً ساخت خارج تان لیز می خورند و مهمان تن شما هم می شوند. مرگ و درد تنها سهم ما نیست، تنها برای همسایه نیست. این شتر در خانه همه می خوابد. بی هیچ تفکیکی میان رئیس و مرئوس. ارباب و نوکر. خواص و عوام! حتی اگر با بزرگترین فونت ممکن روی در خانه تان بنویسید:" توقف شتر اکیداً ممنوع! "
اگر جان ما و عزیزان ما برایتان چندان مهم نیست دستکم نگران خودتان باشید. نگران زن و فرزند دلبندتان که ممکن است گرفتار بیماری شوند و آنوقت دیدن چشم هایشان که در چشم خانه، کم فروغ و بی جان هنوز شوق زندگی دارند زانوهای شما را هم می لرزاند.
لطفاً برای جان ما ارزش قائل شوید! اگر نمی توانید و نمی گذارید اقتصاد را چنان که شایسته این مردم است سامان بدهند لطفاً نگذارید اینقدر آسان بمیریم! اگر نمی توانید و نمی گذارند روابط سیاسی خوبی با دنیا برقرار کنید و دشنام را بر سلام ترجیح می دهند، لطفاً به زیردستانتان بفرمائید که جان این مردم ارزش دارد. آنها ترجیح می دهند گرسنه باشند اما همدیگر را از دست ندهند. ما مثل اکسیژن به همدیگر نیاز داریم...
دیدگاهها
افزودن دیدگاه جدید