کدخبر :281951 پرینت
03 تیر 1402 - 15:41

روایت تلخ بازیگر انگلیسی از آزار و اذیت پدرش!

“آنتونیا برناث” بازیگر زن بریتانیایی در کودکی هر روز نسبت به امنیت زندگی اش ترس و اضطراب داشت. هنگامی که 10 ساله بود او و مادرش فرار کردند اما فاجعه بیش تری در راه بود. او توضیح می دهد که چگونه توانست زندگی خود را نجات دهد.

متن خبر

به گزارش سیتنا، “آنتونیا برناث” بازیگری که عمدتا به دلیل نقش‌هایش در سریال “دانتون اَبی” و “سنت ترینیان” شناخته می‌شود می‌گوید: “کلیشه‌ای آرمانشهری درباره طبقه متوسط وجود دارد و تصور می‌شود که کودک آزاری تنها همراه با فقر می‌تواند وجود داشته است”.

او اکنون ۳۸ ساله است و آن قدر بزرگ شده که سال‌های خشونت باری که در دهه ۱۹۹۰ میلادی از سوی پدرش متحمل شده بود را مورد بازبینی قرار داده و تاثیرات منفی روانی آن را درمان کند.

او می‌گوید: “خیلی زود شروع شد. مادرم می‌گفت پدرم با تفنگش به سوی موش خرما‌ها تیراندازی می‌کرد.

پس از آن من را کتک می‌زد تا جایی که نشستن برایم دردناک بود”. او می‌گوید معلمانش متوجه این موضوع نشدند و هیچ کس از او سوالی نپرسید.

در نگاه اول خانواده برناث از آن دسته خانواده‌هایی بودند که ممکن بود هر کسی در ایالت ویرجینیای امریکا به آن حسادت می‌ورزید: پدر او یک هنرمند موفق و طراح استوری بُرد بود که به طور منظم با شرکت‌هایی مانند دیزنی و کوکاکولا همکاری می‌کرد و مادرش یک مدل از انگلستان بود.

آنان در یک “خانه بزرگ” دور از دیگران زندگی می‌کردند. با این وجود، پشت در‌های بسته تنها چیزی که برناث به یاد می‌آورد خشونت بود.

او می‌گوید: “پدرم تا ساعت سه یا چهار صبح فریاد می‌زد و جملاتی می‌گفت مانند “از تو متنفرم و باید بمیری”، “تو آن قدر خوب نیستی که دختر من باشی”، “هیچ کس هرگز تو را دوست نخواهد داشت”، “تو منزجر کننده هستی”.

او می‌فزاید: “پدرم گاهی اوقات شب‌ها مرا در خانه حبس می‌کرد در حالی که تنها یک بسته بیسکوئیت داشتم”.

پدرش او را معمولا با سیلی یا از طریق هل دادن کتک می‌زد و تنبیه می‌کرد و گاهی با چوب او را با صد ضربه کتک می‌زد و اگر گریه‌ای در کار بود تعداد ضربات را دو برابر افزایش می‌داد.

او می‌گوید: “پدرم حین کتک زدن می‌گفت بدان خاطر که مرا دوست دارم کتک‌ام می‌زند”. او می‌گفت اگر مادرت به اندازه من تو را دوست داشت حتما همین کار را می‌کرد. او می‌گوید این حرف‌ها باعث شد تا تصورش از چیستی عشق کاملا منحرف شود.

یک دقیقه او را کتک می‌زد و لحظه‌ای دیگر ناگهان روی زمین گریه می‌کرد و می‌گفت:”فقط خودت را بکش. همه چیز خوب بود تا زمانی که تو به دنیا آمدی”.

او می‌گوید: “همه چیز فقط دیوانگی بود. پدرم فرافکنی می‌کرد و مشکلات را به وجود من نسبت می‌داد در حالی که مشکل از احساس درونی او بود. به محض اینکه به دنیا آمدم او گفت که شیطان یا انرژی بدی در من دیده است”.

مصرف مشروبات الکلی وضعیت پدرش را بدتر کرد. پدرش شب‌ها حین کار و طراحی بیش‌تر مشروب می‌نوشید. او می‌گوید:”پدرم زمانی که هوشیار بود بدرفتاری می‌کرد، اما مشروبات الکلی قطعا بازدارندگی‌های او را از بین می‌برد”.

او به یاد می‌آورد که حتی وقتی پنج ساله بود واقعا احساس بدبختی می‌کرد. او می‌گوید: “به عنوان یک کودک شما صرفا در پاسخ به ترومای در حال شکل گیری یا تغییر شکل هستید. این کل نحوه تعامل شما با خود و جهان است. شما صرفا مظهر آن سوء استفاده و سوء رفتار اعمال شده بر روی خود هستید”.

برناث می‌گوید در مدرسه سوء رفتار پدرش در قبال خودر ا مخفی نگهداشته بود. او در مدرسه اگرچه مورد آزار و اذیت قرار نمی‌گرفت، اما تنها یک دوست داشت و برای یافتن دوستان دیگر تلاش می‌کرد.

او می‌گوید: “من گیج بودم و نمی‌دانستم عشق چیست”. هنگامی که ۱۰ ساله بود تشخیص داده شد که به اختلال کمبود توجه بیش فعالی مبتلا است. او می‌گوید: “همیشه می‌خواستم فرار کنم و این به بیش فعالی تبدیل شد. من خسته بودم و صرفا چند ساعت می‌خوابیدم”.

مهربانی بی نهایت مادر برناث

برناث به مادرش نزدیک بود. او زیباترین، صمیمی ترین، دوست داشتنی‌ترین و مهربان‌ترین زن بود. او می‌گوید: “مادرم اگرچه از من محافظت نکرد، اما به نظرم او بسیار افسرده بود”. پدرش مادرش را تا کمد لباس کنترل می‌کرد. پدرش باعث شد مادرش با خانواده و دوستان ارتباط اش را قطع کند. برناث با التماس از مادرش می‌خواست پدرش را ترک کند.

او می‌گوید: “وقتی دو ساله بود و سوار قطار شدیم به مادرم گفته بودم:”خب، بابا رفت. بیا برویم و یک بابای جدید بگیریم”. او می‌گوید: “در کودکی همیشه وحشت داشتم. فکر می‌کردم او مرا خواهد کشت. با گذشت سالها، اعتیاد به الکل خشونت ناشی از آن به طور پیوسته پیشرفت کرد. ما فکر می‌کردیم او ما را خواهد کشت. مطمئنم که پدرم حتی گاهی این را به مادرم می‌گفت. او ما را تهدید کرده بود که اگر موضوع را به کسی بگوییم ما را نابود خواهد کرد”.

زمانی که برناث ۱۰ ساله شد پدرش را به یک گروه حمایت از خانواده‌های الکلی بردند، اما وضعیت تغییر چندانی نکرد. در همان سن روزی که مادرش قرار بود او را از مدرسه به خانه ببرد گفت: “الان باید برویم”. آنان برای گذراندن شب به خانه یکی از دوستان شان رفتند. روز بعد آنان روند طولانی جدایی زندگی خود را از پدر خانواده آغاز کردند.

با این وجود، درست زمانی که از یک تهدید فرار می‌کردند، با تهدید دیگری روبرو شدند. اندکی پیش از آن روز سرنوشت ساز مادر برناث متوجه شده بود که توده‌ای سرطانی در سینه اش وجود دارد و بدون درمان پزشکی تنها چند ماه زنده خواهد ماند. او موضوع را از شوهرش مخفی نگه داشته بود، اما موفق شد به درمان دسترسی پیدا کند. با این وجود، پدرش زمانی که از این موضوع مطلع شد بیمه پزشکی را قطع کرد و از درمان و مراقبت بیش‌تر مادر خانواده جلوگیری به عمل آورد.

مادرش در نهایت توانست درمانی را که به شدت به آن نیاز داشت از سر بگیرد و این به او سه سال دیگر عمر اضافه بخشید. آن مادر و دختر خود را با انگلستان رسانده بودند تا با مادربزرگ برناث زندگی کنند. برناث می‌گوید: “من در آن زمان بهتر شدم و احساس کردم بالاخره یک مادر پیدا کردم”. او می‌گوید: “زمانی که مادر فوت کرد این واقعا بدترین اتفاق زندگی ام بود. با این وجود، در امنیت و حمایت خانه مادربزرگ توانستم به راه خود ادامه دهم”.

با این وجود، بخشی از زندگی اش کاملا بدون دردسر نبود. در مقطعی از زندگی پدرش او را تهدید به ربودن کرد. در نهایت او موفق شد به کمبریج برود و توانست دوستان زیادی پیدا کند.

بهبودی پس از تروما هرگز خطی نیست همواره فراز و نشیب‌هایی وجود دارد و بخش‌هایی از زندگی ممکن است خارج از کنترل فرد باشد. برناث اگرچه از زندگی دانشگاهی لذت می‌برد و راه خود را به عنوان بازیگر پیدا کرده بود، اما در دهه دوم عمرش درگیر آزار رسانی به خود و مبارزه با اختلال مرتبط با غذا خوردن شده بود. علاوه بر این، اشتیاق برای داشتن یک پدر و مادر باعث شد که به سراغ پدرش برود که در آن زمان در نیویورک زندگی می‌کرد. او می‌گوید:”می خواستم باور کنم که او تغییر کرده است”.

آن‌ها از طریق تلفن و ایمیل با یکدیگر در تماس بودند. با این وجود، پدرش در برخی مواقع حرف‌های منفی به او می‌زد. او زمانی را به یاد می‌آورد که با دوست خود در تایلند تعطیلات را گذرانده بود. آنان برای مدتی از شبکه خارج شده بودند و او سیگنالی برای تماس با پدرش نداشت.

وقتی بالاخره تماس برقرار شد پدر شروع به فریاد زدن از طریق تلفن کرد و می‌گفت: “تو دوست داشتنی نیستی، تو منزجر کننده ای، باید بمیری”. دوستش از او خواست تا رابطه اش را با پدرش قطع کند. چند هفته بعد در حین فیلمبرداری سر صحنه “سنت ترینیان” برناث در تماسی تلفنی متوجه شد پدرش فوت کرده است. او مجبور شد جسد را از طریق عکس شناسایی کند. او آن لحظه به یاد می‌آورد و می‌گوید:”او تجزیه شده بود، زیرا دو هفته بود که کسی متوجه مرگ اش نشده بود”.

در نتیجه، هر فرصتی برای آشتی یا حتی رویارویی در مورد آن چه اتفاق افتاد از بین رفت. او می‌گوید: خوشحال بود که او مرده است و می‌افزاید:”من از ارث خود دور شدم نمی‌خواستم کاری با آن انجام دهم. او به طرز وحشتناکی مرده بود و این نشان دهنده وجود عدالت بود”.

در کنار درمان ملاقات با عشق زندگی اش یعنی شوهرش “اولی” بود که در نهایت او را نجات داد. او می‌گوید: “از طریق محبت او به خودم دیدم که سزاوار عشق هستم و در مقابل عشقی را به همسرم می‌دهم. برای احساس خوشبختی باید احساس امنیت کنید”.

او این پیروزی یعنی پایان دادن به چرخه آزار را زمانی که مادر شد به شدت احساس کرد. او می‌گوید: “زمان‌هایی بود که به دخترم نگاه می‌کردم و فکر می‌کردم زمانی که من در سن او بودم کتک می‌خوردم، متحمل گرسنگی می‌شدم و پدرم از من متنفر می‌شد”.

در حالی که او به دو دخترش می‌گوید “مادر کاملی نیست” می‌افزاید: “بچه‌های من بیش از حد آشغال می‌خورند و بیش از حد تلویزیون تماشا می‌کنند”. با این وجود، او افتخار می‌کند که چرخه سوء استفاده را پایان داده است. در واقع، این احتمال که می‌توان چنین چرخه‌هایی را پایان داد انگیزه او برای حرکت هر روزه است.

او داستان خود را به این امید بیان می‌کند که ممکن است به دیگرانی که از آزار خانگی رنج می‌برند کمک کند. تخمین زده می‌شود از چهار زن یک نفر و از هر ۱۰ کودک یک نفر تحت تاثیر آزار خانگی قرار گرفته اند. او می‌گوید: “احساس شرم افراد را به سکوت سوق می‌دهد. ما به فرهنگی نیاز داریم که در آن صحبت کردن در مورد این موضوع اشکالی نداشته باشد. من می‌خواهم بخشی از این حرکت باشم و هر کار ممکنی را برای تغییر وضعیت انجام می‌دهم”.

انتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.