کدخبر :273964 پرینت
14 آبان 1401 - 18:37

یک شوخی زندگی زن جوان را برای همیشه تباه کرد

زن جوان با بیان این که مدتی قبل با وساطت پدرم به زندگی مشترک بازگشته ام سرگذشت تاسف بار خود را بازگویی کرد.

متن خبر

به گزارش سیتنا، کلام نسنجیده و شوخی بی جای شوهر خواهرم درباره این که همسرم را با زنی غریبه در خیابان دیده است، نه تنها زندگی ام را متلاشی کرد بلکه از من یک بیمار روحی ساخت و عشق و اعتماد را به گونه ای از بین برد که همسرم بالاخره زنی تبعه خارجی را به عقد موقت خودش درآورد.

زن جوان با بیان این که مدتی قبل با وساطت پدرم به زندگی مشترک بازگشته ام درباره سرگذشت تاسف بار خود به مشاور و مددکار اجتماعی گفت: سال ها قبل زمانی که من دختری خردسال بودم پدرم به مشهد مهاجرت کرد و در منطقه گلشهر ساکن شدیم.

آن زمان زمین های حاشیه شهر کشاورزی بود و پیشرفتی نداشت. پدرم نیز برای خرید و فروش زمین های کشاورزی بنگاه املاک راه اندازی کرد و خیلی زود به درآمد بالایی رسید. با آن که پدرم مرد مهربانی بود، اما به بهانه این که پسری ندارد تا گوشه تابوتش را بگیرد با زن جوان دیگری ازدواج کرد.

در آن هنگام من در مقطع ابتدایی تحصیل می کردم و مدام اشک ها و نفرین های مادرم را می دیدم که چگونه با کینه و نفرت ناله می کرد؛ چرا که آن زن را عامل نابودی زندگی اش می دانست. چند سال بعد من با پسرخاله ام ازدواج کردم و صاحب دو پسر شدم. «رجب» جوشکار بود و درآمد بسیار خوبی داشت به طوری که در مدت کوتاهی خانه و مغازه خرید، ولی من که با اشک ها و نفرین های مادرم بزرگ شده بودم حساسیت خاصی درباره همسرم داشتم که او نیز بر سر من هوو نیاورد، حتی با به دنیا آمدن دو دختر و یک پسر دیگرم، این حساسیت کم نشد به گونه ای که دیگر زبانزد اطرافیانم شده بودم.

خلاصه در این شرایط روزی برای عید دیدنی به منزل خواهرم رفتیم. شوهر خواهرم با آن که می دانست من تا چه حد درباره رجب حساس هستم هنگام احوالپرسی گفت: احوال آقا رجب چطور است؟ گفتم در مغازه اش مشغول کار است. با تعجب به چشمانم خیره شد و گفت: همین یک ساعت قبل او را در داخل فضای سبز میدان فردوسی دیدم که با زنی جوان و فرد دیگری کنار هم نشسته بودند!

با این جمله انگار قلبم از حرکت ایستاد و همه گریه ها و ناله های مادرم از مقابل چشمانم عبور کرد. خیلی زود و با بهانه ای از خانه خواهرم بیرون آمدم و به طرف مغازه همسرم رفتم، اما فقط شاگردان او مشغول کار بودند و به هر جایی که فکر می کردم سر زدم، اما رجب را پیدا نکردم.

شب وقتی همسرم به خانه بازگشت مشاجره سختی بین ما شروع شد، به طوری که برای اولین بار در زندگی مشترک مرا کتک زد و سپس من و فرزندانم را به خانه مادرشوهرم برد و خودش به تنهایی به خانه بازگشت. از آن روز به بعد حساسیت های من بیشتر شد تا جایی که هر رفتار و گفتار او را به ازدواجش با یک زن دیگر ارتباط می دادم.

شوهر خواهرم وقتی ماجرای دعوای ما را شنید به همراه مادرشوهرم به خانه ما آمد و با عذرخواهی از من گفت: آن حرف ها فقط یک شوخی ساده بود و من هیچ وقت رجب را با زن دیگری ندیده ام! ولی این ماجرا حس عجیبی بود که مانند خوره به جانم افتاده بود حالا دیگر کار هر روز من تعقیب رجب بود و به چیز دیگری نمی اندیشیدم حتی فرزندانم را به حال خودشان رها کرده بودم و تنها می خواستم مچ همسرم را بگیرم.

رجب که می دانست من او را تعقیب می کنم بارها سوگند خورد که زن دیگری در زندگی اش نیست، ولی من حرف هایش را باور نمی کردم تا این که بالاخره رجب مادرش را به خانه ما آورد که از من مراقبت کند؛ چرا که دیگر به دلیل سوء ظن های من حتی همکارانش او را مسخره می کردند با وجود این من فقط اشک می ریختم و نگران بودم.

یک شب زمانی که همسرم دیر به خانه آمد با کمک دو پسر بزرگ ترم او را با چوب و چماق کتک زدیم که دیگر دیر به خانه نیاید! اما آن شب همسرم از خانه خارج شد و دیگر بازنگشت. اوضاع زندگی ما کاملا به هم ریخت و من با فرزندانم تنها ماندم اگرچه با اجاره مغازه های همسرم روزگار می گذراندیم، اما فرزندانم ترک تحصیل کردند و دیگر به مدرسه نرفتند.

از سوی دیگر من هم دچار افسردگی و بیماری های روحی و روانی شده بودم به همین دلیل دو پسر بزرگم همواره مرا نزد روان پزشک می بردند. در این شرایط باز هم من از هر کسی که می شناختم سراغ رجب را می گرفتم، اما نه برای خودش بلکه می خواستم بفهمم که با زن دیگری ازدواج کرده است یا خیر! خلاصه آن قدر این رفتارها را تکرار کردم که رجب به دلیل تهمت ها و جلوگیری از آبروریزی بیشتر، زنی تبعه خارجی را به عقد موقت خودش درآورد و دیگر سراغی از من و فرزندانم نگرفت.

چند سال از این ماجرا گذشت تا این که روزی پدرم به طور اتفاقی رجب را در فروشگاهی دیده و با او صحبت کرده بود. بالاخره با وساطت پدرم من و رجب با هم آشتی کردیم و او بعد از اتمام عقد موقت آن زن تبعه خارجی، نزد ما بازگشت، اما دیگر نمی دانم با این روح و روان فرسوده و اعتماد از دست رفته چه کنم که این گونه زندگی ام را متلاشی کرد و آینده فرزندانم را نیز به نابودی کشاند. کاش شوهر خواهرم چنین شوخی بی جایی را نمی کرد ...

انتهای پیام

برچسب ها

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.