نقشه شیطانی دانیال برای ربودن دختر 13 ساله
نقشه هالیوودی برای فریب دختر روستایی برای پسر تهرانی دردسر شد.
به گزارش سیتنا، وارد اداره شانزدهم پلیس آگاهی میشوم و چشمم به متهم مورد نظرم میافتد که مردی حدودا ۴۰ ساله است و دستبند بر دست نشسته است. با هماهنگی افسر پرونده، روبهرویش مینشینم. سرش را پایین میاندازد و نگاهش را به زمین میدوزد.
خودم را معرفی میکنم و برایش توضیح میدهم که تا حدودی در جریان پروندهاش هستم و از او میخواهم از خودش بگوید و نقطه آغاز این ماجرا ...
آهی میکشد و میگوید خانم من واقعا پشیمان و شرمسارم اما میدانم این چیزی را عوض نمیکند و نمیتوانم کاری برای شاکی و خانوادهاش انجام بدهم. ایکاش میتوانستم زمان را به عقب برگردانم.
نامم دانیال است و ۴۰ سال سن دارم. مجرد هستم و بیکار. هنوز با والدینم زندگی میکنم. تنها سرگرمی و تفریحم گوشی موبایلم بود که در طول روز یک لحظه هم کنار نمیگذاشتم. یک روز بهطور اتفاقی شمارهای را گرفتم و از صدا و لهجه آن سوی خط فهمیدم که با یک دختربچه ساده شهرستانی سر و کار دارم. همان لحظه فکری شیطانی به سرم زد و نقشه اغفال دختر ۱۳ ساله را کشیدم.
به او زنگ زدم و گفتم: مامور هستم و در تعقیب یک باند بزرگ قاچاق دختران به او رسیدهایم و متوجه شدهایم عدهای قصد ربایش و انتقال او به خارج از کشور را دارند. آنقدر ساده و خام بود که بهراحتی دروغهایم را باور کرد.
به او گفتم: آنها قصد آسیب زدن به خانوادهات را دارند و اگر ما در محل سکونتت برای دستگیری آنها اقدام کنیم ممکن است اعضای خانوادهات آسیب ببینند.
پس بدون آنکه چیزی به کسی بگویی یا بروز بدهی به ترمینال برو و بلیتی برای تهران بگیر. ما اینجا تو را به یک محل امن منتقل میکنیم و زیر نظر داریم و وقتی قاچاقچیان انسان سراغت آمدند همه آنها را دستگیر میکنیم.
با تعجب گفتم: دخترک همه حرفهایت را باور کرد؟ دانیال سری تکان داد و گفت: بله!
آهی کشیدم و گفتم: یعنی در طول مدتی که فریبش میدادی ذرهای عذاب وجدان سراغت نیامد از اینکه با این داستان در حال اغفال دختری هستی که میتوانست جای فرزندت باشد. از این همه معصومیت و سادگیاش شرمنده نشدی؟
دانیال گفت: «این روزها حالم از خودم بههم میخورد اما آن موقع لبریز از حسی سیاه و کثیف بودم و فقط به لحظهای فکر میکردم که یک موجود ساده و بیدفاع را به دام بیندازم. دخترک با توجه به چیزهایی که به او گفته بودم بیخبر از خانوادهاش راهی ترمینال شد و چند ساعت بعد به تهران رسید.
من که هنوز باورم نمیشد به این راحتی موفق به فریبش شدهام به استقبالش رفتم و او را با همان قصهها به منزل مجردی یکی از دوستانم بردم. آنجا بود که دخترک بینوا به نقشه شیطانیام پی برد. اما دیگر دیر شده بود و راه فراری نداشت. آنقدر پست شده بودم که گریههای دختر بچه هیچ اثری روی من نداشت. چندین روز او را در آن خانه نگه داشتم.
تصمیم گرفته بودم چند روز بعد او را اطراف ترمینال رها کنم. خیالم راحت بود که نمیتواند خانواده و پلیس را به مخفیگاهم بکشاند اما خبر نداشتم او قبل از آمدن نامهای برای والدینش نوشته و توضیح داده برای محافظت از خانواده و همکاری با پلیس مجبور است مدتی آنها را ترک کند و بعد از اتمام ماجرایی که درگیرش شده به خانه بازمیگردد.
خانواده دختر بلافاصله پلیس را در جریان میگذارند و با سرنخهای موجود راهی تهران میشوند. قبل از آنکه بتوانم دخترک را در خیابان رها کنم و آخرین ردپاها و سرنخهای بهجا مانده از خودم را پاک کنم، سردی دستبند را روی دستهایم حس کردم.
وقتی گریههای دخترک و والدینش را مشاهده کردم، پرده سیاهی که جلوی دیدگانم را گرفته بود کنار رفت و نتیجه نقشه شیطانی ام را دیدم. تازه آن لحظه فهمیدم که چه جنایتی مرتکب شدم و این موجود معصوم و بیدفاع چه رنجی را متحمل شده است؛ رنجی که من با بیوجدانی و رذالت به او و خانوادهاش تحمیل کردم ... .»
انتهای پیام
افزودن دیدگاه جدید