کدخبر :234103 پرینت
29 شهریور 1398 - 11:04

3 بار بی آبرویی خواهر در برابر یکبار بی آبرویی خواهر!

دامی پهن و دختری در آن گرفتار و رویاهایش غرق شد. چوب گناه برادر را خواهرش خورد. البته او می گوید اشتباه و ساده اندیشی خودش هم مزید بر علت شد تا چوب حراج به آینده و حیثیت او بخورد. دختر جوان بی خبر از همه جا که چه دام خطرناکی از سوی پسر عاشق نما برایش پهن شده درخواست دیدار با او را قبول و در اعماق سیاهی سقوط کرد؛ دیداری که جز در به دری، آبروریزی و شکسته شدن حریم امن خانواده برای دختر جوان چیزی به دنبال نداشت.

متن خبر

به گزارش رکنا، ماجرا از آن جا آغاز می شود که برادر لیلا وارد رابطه با دختری می شود اما بعد از مدتی برادر آن دختر متوجه این رابطه می شود. دختر لب به صحبت باز می کند و می گوید: «برادرم با خواهر پسری که مرا روسیاه کرد دوست بود و بعد از مدتی وقتی او پی به ماجرا برد درگیری بین برادرم و برادر آن دختر رخ داد. سر این ماجرا برادرم با کمک دوستانش آن پسر را کتک زدند و همین اتفاق سرآغاز یک نقشه شوم برای من شد». پسر مغلوب سر ارتباط خواهرش با پسر غریبه به فکر انتقام نه از پسر ضارب بلکه از خواهر ضارب می افتد و با همدستی چند دوست خود با ترفند زیرکانه ای با نقاب بر چهره آهسته به دختر قربانی نزدیک می شود. دختر از همه جا بی خبر که به گفته خودش با پدر و مادر پیرش زندگی می کرد به خاطر کمبود مهر و محبت اسیر پسر فریبکار می شود و خود را وارد یک رابطه عاشقانه یک سویه می کند. پسر زخم خورده بعد از مدتی که اعتماد دختر ساده لوح را جلب می کند برای گرفتن انتقام دختر را به لانه شیطانی اش می کشاند. او تعریف می کند: زمانی که با خوشحالی پا در خانه شیطانی او گذاشتم چند دقیقه بیشتر طول نکشید که او و ۲ دوستش به من حمله ور شدند. دختر بعد از این اتفاق تلخ با یک دنیا افسوس و حالی نزار راهی خانه اش می شود اما از شدت غصه و ترس به خاطر عواقب و برخورد تند خانواده اش لب به سخن باز نمی کند.دختر دل شکسته بعد از آن دچار ناراحتی روحی و روانی می شود و پدر و مادر وی هم به خاطر فاصله سنی زیادی که با دخترشان داشتند با او کاری نداشتند. دوباره بعد از چند صباحی داستان تکرار می شود و گویا پسر کینه ای که هنوز از ماجرای رفتار برادر او و دوستانش دلش آرام نگرفته است بار دیگر با کمک یکی از دوستان دیگرش دختر را با ترفندی جدید به دام می اندازد و ماجرای قبلی سر او تکرار می شود.

دختر که بعد از رو دست خوردن برای بار دوم از پسر شیطان صفت اعصاب و روانش به هم می ریزد به مصرف قرص اعصاب روی می آورد. او به جای انتخاب راه درست و کمک گرفتن از قانون و بازگشت به پناهگاه امن خانواده، راه اشتباه خودش را هر بار تکرار و خودش را بیش از گذشته در لجنزار هوس غرق می کند.

دختر با چشمانی اشک بار می گوید: از یک طرف اعصابم به هم ریخته بود و از طرفی دیگر به خاطر کهولت سن پدر و مادرم اصلاً حرف های یکدیگر را نمی فهمیدیم، برای همین بدجور تشنه محبت بودم و به دنبال یک تکیه گاه امن خیالی می گشتم. هر بار بعد از بازگشت نزد خانواده، آن ها مرا در تنگنا قرار می دادند تا دست از آبروریزی بیشتر بردارم اما خودم را به در و دیوار می کوبیدم و از گفتن حقیقت وحشت داشتم». دختر کم سن و سال به یک دختر فراری تبدیل می شود و روزی با برداشتن کارت بانکی پدرش از خانه فرار می کند.

بعد از این ماجرا دوباره در تله یک پسر سوء استفاده گر دیگر می افتد. دختر گم شده در تاریکی نه تنها درخواست کمک مالی از پسر به اصطلاح دل باخته اش نمی کند بلکه برعکس برای جلب اعتماد وی اقدام به برداشت پول از حساب بانکی پدرش می کند. او با صدایی لرزان می گوید: «بعد از فرار از خانه خیلی احساس تنهایی و کمبود محبت می کردم برای همین در تله یک نفر دیگر افتادم. پسر چرب زبان وقتی دید تنها هستم به بهانه آشنایی بیشتر برای ازدواج مرا چنان مجذوب خود کرد که برای او با پول پدرم کادو و سوغاتی می خریدم تا در خیال واهی خودم با این کار اعتمادش را به خودم جلب کنم تا شاید با هم ازدواج کنیم. این ماجرا و سوء استفاده پسر حیله گر از من مدتی ادامه پیدا کرد تا این که به خاطر پیامک های برداشت بانکی که برای پدرم ارسال می شد او به ماجرا مشکوک شد. پدرم از پلیس کمک می گیرد تا ببیند چه کسی پشت برداشت های غیر قانونی از حساب بانکی اش است. با ردیابی پلیس خیلی زود هویت برداشت کننده مشخص و پدر متوجه اصل داستان می شود.

وقتی دختر فراری دستگیر می شود به ناچار همه اتفاقات گذشته را برای آن ها بازگو می کند و متهمان هم در چنگال قانون گیر می افتند تا به سزای اعمال شان برسند.

دختر رنگ به رخسار نمانده می گوید: وقتی دستگیر شدم مجبور شدم همه رازهای تلخ گذشته را فاش کنم. بعد از آن پدر و مادرم دیگر حاضر نشدند مرا بپذیرند و از طرفی خودم هم زیاد راغب نبودم با آن ها زندگی کنم چون اعتبار و حرمتی پیش آن ها نداشتم. وقتی بی پناه و بی مکان شدم به ناچار به یک نهاد حمایتی و دولتی پناه بردم تا ببینم برای آینده ام چه تصمیمی می توانم بگیرم. هر چه بود این اتفاق پایان خوشی نداشت و حالا تا پایان عمر باید سرافکنده و شرمسار باشم.

انتهای پیام

نظرات خود را با ما درمیان بگذارید

افزودن دیدگاه جدید

کپچا
CAPTCHA ی تصویری
کاراکترهای نمایش داده شده در تصویر را وارد کنید.